خشونت افسار گسیخته : فصل ۱ : شروع جنگ

نویسنده: Navazande

زمان حال 
مرد جوان با صورتی تراشیده و خشن جوری که هیچ احساسی درون صورتش دیده نمیشد به اخبار نگاه میکرد.
اخبار : دیشب بخاطر سیل در کشور های نزدیک به اقیانوس و دریاها خسارت‌های جانی مالی زیادی به بار آمد دانشمندان این اتفاقات را بخاطر گرمایش زمین میدانند، در این ماه این چندمین اتفاق است که به گرمایش زمین مرتبط میکنند. 
مرد جوان کتش را پوشید عینکش را به چشمانش زد کلاه را بر سرش گذاشت و به خیابان رفت.
صاف و استوار راه میرفت هوا کمی سرد بود خیابان ها خلوت از افرادی که بی هیچ نگرانی در خانه هایشان در حال زندگی کردن بودند.
 در افکارش گم شده بود و به این فکر میکرد که کاری که در شرف وقوع آن هستند درست است؟ چند دقیقه ای گذشت،کم کم برف میبارید مه با شدت کمی در آسمان دیده میشد.
یک ساعتی گذشت بود برف بر روی زمین نشسته.
ساعت از دوازده گذشته،مرد جوان در گوشه خیابان گروهی از پیرمردان را دید که در زیر کارتن ها نزدیک به هم در زیر پلی نشسته بودند.
مرد جوان نزدیک تر رفت تا به چند قدیمی آنان رسید به صورت های سرد آلود و ناراحت آنان نگاه میکرد؛چند دقیقه‌ای گذشت.
پیرمرد ها چنان از سرما به خود پیچیده بودندکه حتی متوجه حضور مرد جوان هم نشدند.
مرد جوان به آرامی دستش را به داخل کتش برد کلتش را بیرون آورد صدا خفه کن را وصل کرد و...
همه اشان مرده بودند هر پنج نفرشان هر شخص یک گلوله مرد جوان این کار را به سرعت انجام داد و هیچکدام نفهمیدند که شخصی در حال تیر اندازیست و مرد جوان رفت؛زیر لب کلمه متاسفم بخاطر زندگی که داشتید را بارها و بارها تکرار میکرد.
ساعت از ۷ صبح گذشته بود و الان ساعت ها بود که مرد جوان در میان شب و برف هایی همچون مروارید راه میرفت و افراد بیشتری را به خواب ابدی فرستاده بود.
حالا به خانه بازگشته بود و بعد از دوش گرفتن یکراست خوابید.
ساعت نه شب  از خواب بیدار شد چیزی خورد ،لباسش را عوض کرد و ساعت ده به راه افتاد.
بعد از نیم ساعت پیاده روی  در جلوی ساختمان بزرگی ایستاد دو بار به در کوبید.
مردی پاسخ داد :
 بفرماييد. 
مرد جوان با صدای خشکی گفت :اینجام که در بسته بشه.
مرد پاسخ داد :
اما در که بستست.
مردجوان :
زیبایش به همینه 
مرد در را باز کرد با هم به زیرزمین رفتند زیرزمین بشدت بزرگی بود و دست‌کم سه چهار هزار نفری دور هم بودند که با دوربین در حال فیلم برداری بودند همه ماسک هایی به صورت زده بودند و از اینترنت مخصوصی استفاده میکردن که قابل ردیابی نبود.
مرد جوان ماسکی زد به روی صحنه رفت دوربین های سالن خاموش شدن و جایگاه او روشن شد.
مرد جوان میکروفون را بدست گرفت.
حضار در حال پچ پچ کردن بودند درباره اتفاقات شب گذشته .
همه مرد جوان را شناختند و سالن ساکت شد 
 او اعتراف کرد که در شب گذشته چه کاری کرده است.
همهمه ای اتفاق افتاد.
بعض از حضار متعجب بودند،بعضی خوشحال و بعضی ساکت.
مرد جوان ادامه داد :
میدونم ،میدونم قرار نبود این اتفاق رو دیروز شروع کنیم اما وقتی بیرون رفتم تا ببینم که آيا این کاری که میکنیم ضرورتی داره یا نه و اون تصاویر رو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم. همه حضار شروع به پچ پچ کردند.
مردی که ماسک گوزن روی صورتش زده بود از ته سالن داد زد پس کی شروع میکنیم دیگه وقت زیادی نمونده امروز حیوانات و طبعیت بیشتری به نابودی کشید شد و....
مرد جوان به میان حرفش پرید :
میدونم همه اش رو میدونم یک هفته صبر میکنیم فقط همین تا همچی رو شروع کنیم. بعد رو به حضار کرد و حرف های تکراری جلسات گذشته رو تکرار کرد دو ساعتی گذشت.
کم کم همه آنجا را ترک کردند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.