اَوِلین رو به پنج تن از پرنفوذترین و قدرتمندترین حضار کرد سری تکان داد و به همراه پسرش ، و بهمراه پنج تن دیگری به آرامی از سالن خارج شدند و به اتاق اولین رفتند.
اولین به سمت میزش رفت زیر میز چیزی را لمس کرد و دیوار باز شد و آسانسوری نمایان شد.
اولین به همراه دیگران وارد آسانسور شدند و دگمه منفی ۱۰۰ را فشار داد، آسانسور پس از چند دقیقه به طبقه مورد نظر رسید و تمام آن مدت هیچکس سخنی نگفت.
اولین در جلوی دیگران راه میرفت و راه را نشان میداد ، پس از چند دقیقه به قطاری زیرزمینی رسیدند سوار شدند و قطار به راه افتاد چند دقیقه بعد اولین دکمهای روی ساعتش را فشار داد و صدای بلندی بگوش رسید مانیتور قطار روشن شد که ساختمان اصلی را نشان میداد که اولین آن را منفجر کرده بود؛پس از ساعتی قطار ایستاد همه پیاده شدند .
اولین به روی در دست زد رمزی را وارد کرد و وارد شدند، سالن بزرگی بود جلوی درب ورودی چند میز بزرگ و چند طبقه قرار داشت که چند شخص در حال کشاورزی بودند همگی به گوشه سمت راست سالن میروند و از پله ها بالا همه خانواده هایشان آنجا بودند و مدتی به احوالپرسی بگذشت.
اولین به همراه دگیران به طبقه پایین رفت که محصولات گوشتی اشان را مانند گوسفند نگه داری میکردند بعد همگی به سالن همکف برگشتند و به سمت در وسط سالن رفتند پسر اولین از قبل جدا شده بود و سریعتر از قبل به سالن همایش رفته بود .
اولین و دیگران به سالن آمدند، در دو طرف سالن دو اتاق بود اتاق سمت راست برای چهار فرد دیگر و اتاق سمت چپ مخصوص اولین و پسرش و نزدیک ترین دوست اش بود .
هرکس به اتاق خودش رفت و پشت میز خودش نشست .
اتاق سمت چپ در سمت چپ دارای سه میز بود که وسطی به اولین سمت راست به دوستش و سمت چپ متعلق به پسرش بود . در کنار میز پسر اولین دو کمد بزرگ قرار داشت و در سمت راست اتاق تلویزیون بزرگی قرار داشت که تمامی اتاق های ساختمان را نشان میداد؛ ناگهان از کمد مرد جوان به بیرون میاید و به صورت دوست اولین را به گلوله میکشد.
اولین حیرت زده و متعجب نگاه میکندمیپرسد : چجوری ؟ چجوری ؟ واس چی کشتیش ؟ لعنتی الان که افرادم بیان و بگیرنت خودم ذره ذره خونت و میکشم بیرون .
مرد جوان : آروم باش بهتره قبل حرف زدن تلوزیون رو روشن کنی .
اَوِلین تلویزیون را روشن میکند میبیند که همه افراد با اسلحه منتظر دستور برا کشتن افراد اولین بودند؛ اولین گیج واج نگاه میکرد و گفت چجوری اومدی انجا کسی جز ما از این جا خبر نداشت حتی خانواده هامون، مکس میکند ، فقط همین رو بگو.
مرد جوان به آرامی نزدیک میشود نگاهی به پسر اولین می اندازد.
اولین: نه نه بگو که نه آخه چرا چراااا؟؟ ت ت ت تو پسر من بودی
از سر جایش بلند میشود اما مرد جوان با اسلحه بهش میگوید که بنشیند.
اولین نفس عمیقی میکشد حداقل بگو انگیزت چی بوده همه یه انگیزه میخان یه انگیزه قوی برای انجام کاری، انگیزه تو چقدر قوی بوده که تا اینجا اومدی ؟
پسر اولین : خوب به چیزی که میخواستی رسیدی حالا بزار ما بریم .
مرد جوان : انگیزه چیزه عجیبی نه؟ اما مهم نیست چون که الان اینجام و آماده برا انتقام و راجب تو پسر واقعا فکردی میزارم برید ؟ تا زات بدتون رو وارد جامعه کنید ؟
_ چی ؟ اما تو قول دادی که قرار نیست به من و خانواده ام اسیب برسه ، ما ما فقط قرار بود همه چی رو از نو شروع کنیم
اولین : پسر احمق من واقعا فکر کردی همچین کاری میکنه ؟
مرد جوان :ساکت ساکت، دستش را در جیبش میکند و میکروفونی را در می آورد و میگوید شروع کنید ناگهان همه شروع به کشتن تمامی افراد ساختمان میکنند و صدای گلوله ها همه جارا فرا میگیرد .
اولین به همراه پسرش به مرد جوان حمله میکنند اما قبل از اینکه کاری کنند ،او هر دوی آنهارا به تیر میبندد ؛ اولین بشدت زخمی به مرد جوان مینگرد چیزی نمیتواند بگوید و می اندیشد.
مرد جوان چیزی را از دیگر جیبش در می اورد و فشار می دهد و شمارش معکوس بر روی تلوزیون می افتد .
۲۰،۱۹،۱۸،۱۷،۱۶ و هر ثانیه که میگذرد عداد کوچک تر میشوند ۱۵،۱۴،۱۳،۱۲ مرد جوان در میکروفون میگوید حالا نوبت ماست بعد تمامی افرادش خود کشی میکنند و بعد هم به اسلحه به سر خود شلیک میکند بعد ثانیه شمار به اتمام میرسد و چند صد هزار موشک تمام جهان را به جهنم تبدیل میکنند ...
پایان.