آدم عجیبی بود.
کفشهایش را در میآورد. هندزفری در گوشهایش میگذاشت، موهایش را باز میکرد و چشمانش را میبست. طوری که تاب میخورد با بقیه فرق داشت. درواقع حالا که فکر میکنم میبینم دیگران درمقایسه با او اصلا تاب نمیخورند! فقط روی تاب مینشینند و با تلفن یا با دوستانشان حرف میزنند. او همیشه تنها بود و با کسی حرف نمیزد. انگار در ترکیبی از خودش، موسیقی که داشت پخش میشد و تاب غرق میشد. هرگاه جلو میرفت پای چپ برهنهاش را به بوته کوچک سبز روبرویش و هرگاه عقب میآمد پای راست برهنهاش را به شاخه درخت پشت سرش میکشید؛ گویی بخواهد به طبیعت متصل شود. سرعت تاب خوردنش را با موسیقی تنظیم میکرد و گاها حتی خودش آهنگی میخواند یا طوری آهنگ را لب میزد که انگار تلاش میکند احساسات خواننده را در چهرهاش نشان دهد. آدم عجیبی بود.
آن روز هم مثل هر روز، روی تاب کناری نشسته بود. این که همیشه طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من کنارش هستم برایم جالب بود. حالا که فکر میکنم؛ میبینم آن موقع واقعا دلم میخواست به من توجه کند! حتی یک بار که حالم خوب نبود جلوی خودم را نگرفتم و جلویش گریه کردم اما او کمترین اهمیتی به من و اشکهایم در آن لحظه نداد! حالا میفهمم که او نمیتوانست خودش وارد دنیای من شود و احساساتم را درک کند؛ بلکه من باید او را به دنیای خودم وارد میکردم تا بتوانم از احساسات و تلاش سختش برای کمک بهرهمند شوم. کاش هیچگاه این کار را نمیکردم... ای کاش هیچگاه او را وارد دنیای خودم نمیکردم که حال بخواهم با این درد این را بنویسم. ای کاش هیچگاه این کار را نمیکردم و حداقل یک فشار و استرس را از روی دوشش کم میکردم. ای کاش هیچگاه آن روز؛ دهانم را باز نمیکردم تا به او بگویم:«دقت کردی؟! هر روز این موقع من با یه خوراکی میام اینجا که استراحت کنم و تو رو میبینم که اینجا نشستی... یا تو همیشه اینجا نشستی یا این که زمانبندیمون خیلی به هم میخوره!»
سرش را بلند کرد و یکی از هندزفریهایش را در آورد. اولش در چهرهاش هیچ احساسی نبود اما بعد مثل این که دکمه لبخندش را زده باشند، لبخندی زد و دهانش را باز کرد. واقعا شبیه به یک هوش مصنوعی بود که درحال لود شدن و سرچ برای بهترین جواب ممکن باشد! با منمن گفت:«آهامممم... اممم... بله بله! البته من یکم کور چهرهام...! امم... یعنی چیزه... خب جز روتین روزانمه دیگه!» اگر چت بات بود، چت بات خوبی نمیشد! شاید بهتر بود روی مغزش یک GPTchat نصب کند! البته... بعدها فهمیدم که فقط موقع مکالمات ساده روزمره به این مشکلات برمیخورد. فهمیدم که این مکالمات که برای ما ساده هستند؛ برای او خیلی پیچیده و استرسزا هستند. حیف که دیر فهمیدم... خیلی چیزها را دیر فهمیدم... خیلی دیر...
-روتین روزانه؟!
خودش هم میدانست که جوابش جالب نبوده است؛ اخم کرد:«آمم... بله! هر روز بین 6-7 میام روی تاب میشینم که یکم به ذهنم استراحت بدم. البته این تاب رو به بقیه تابها ترجیح میدم... به خاطر این درخت، بوته، آسمون... منظره شهر... آره دیگه... البته اگه اینجا هم نبودم، قطعا روی یه تاب دیگه میتونین توی این تایم پیدام کنین!» نخودی خندید. شاید هم اصطلاح بهتر این باشد: رباتی خندید! حس میکردم برای نشان دادن احساساتش در چهرهاش دارد سخت تلاش میکند. این بار جوابش بهتر از قبلی بود. خیلی بهتر. بعد فهمیدم که وقتی میخواست درمورد چیزهای مورد علاقهاش که قبلا برایشان تمرین کرده حرف بزند؛ خیلی هم فوقالعاده حرف میزند! لبخند زدم، اما او دوباره ساکت شده بود. میتوانستم بفهمم که مضطرب شده است و دیگر آرامش قبلی را ندارد.
روزها میگذشتند. شبها صبح میشدند؛ صبحها ظهر و ظهرها عصر میشدند و به ساعت 6 میرسیدند. هر روز بیشتر تلاش میکردم با او صحبت کنم. امان از روح برونگرا و کنجکاوی که از یک نفر خوشش بیاید و بخواهد با او ارتباط بگیرد! درکل آدمی نبود که بخواهد خیلی با کسی حرف بزند. راستش افسرده و مضطرب به نظر میآمد و هرچه میگذشت این مساله بدتر میشد. سعی میکرد از من پنهانش کند یا روی تاب ذهنش را خالی کند اما من استعداد خاصی در فهمیدن این چیزها دارم! ارتباط گرفتن با او اولش واقعا سخت بود؛ اما بعد از مدتی کمکم یخش آب شد... البته نه کاملا... نه آن طوری که برای آن دو نفر بود... آن دو نفری که همیشه ازشان میگفت. آن طوری که فهمیدم، در کل این دنیا کلا با این دو نفر دوست بود. در دبیرستان با آنها آشنا شده بود. یکیشان پشت کنکور مانده بود و در شهر خودشان بود اما دیگری در همین دانشگاه قبول شده بود و با هم همکلاسی بودند. گویا حتی در یک بلوک خوابگاه بودند. چیزهای دیگر هم میگفت. چیزهایی مثل مفهوم این که چطور یک نفر میتواند دور اما نزدیک و یا برعکس؛ نزدیک اما دور باشد... حس میکنم این مساله؛ نامربوط به این دو نفر نمیشد...
در یکی از عصرهای نسبتا خنک اوایل بهار؛ همان جا نشسته بودم که از راه رسید. این عجیب بود که دیرتر از من میآمد؛ اما چیزهای عجیبتری هم وجود داشتند. خیلی مضطرب بود و رنگ به چهره نداشت. تلوتلو میخورد؛ گویی پاهایش نیمه فلج بودند. خودش را روی تاب انداخت. نفس نفس میزد؛ گویی مسیر طولانی را دوییده باشد. گفتم:«سلام... خوبی؟ دویدی؟!» جواب نداد. به روبرو خیره مانده بود. فکر کردم شاید نمیتواند در آن شرایط صحبت کند خواستم صبر کنم تا آرام شود که ناگهان گفت:«هستم. گوش... میدم.» بریده بریده حرف میزد و صد البته؛ با من حرف نمیزد! با تلفن بود. آن طور که دیده بودم؛ اصلا با تلفن راحت نبود و حرف زدن برایش از همیشه سختتر میشد. یکی دیگر از قسمتهای عجیب آن روز این بود که مدت نسبتا طولانی با تلفن صحبت کرد... البته اولش که اصلا با آن وضعیت نمیتوانست حرف بزند. آن کسی که پشت تلفن بود گویی داشت سعی میکرد حالش را بهتر کند. بعدها فهمیدم که او همان (دور اما نزدیک) بود. بیجهت نیست که این اصطلاح را برایش انتخاب کرده بود. کمی که گذشت آرامتر شد اما همچنان مثل همیشه نمیتوانست درست با تلفن حرف بزند. ناگهان گویی ورق برگشت. گویی دور اما نزدیک چیزی گفت که باعث شد چیزی درونش روشن شود. اگر ربات بود و روی سرش چراغ چشمکزن داشت، حتما در آن لحظه شروع به چشمک اخطار زدن میکرد! صدایش از یکنواختی درآمد. نگران؛ اما محکمتر از همیشه بود:«دوباره گفتی؟! خب چرا نشه؟! خیلی هم خوب میشه!» هنوز کامل خوب نشده بود اما سعی کرد همه چیز را پنهان کند. گفت:«ببین! صددفعه بهت گفتم که الان نباید به این چیزها فکر کنی. آخر بازیه! باید بجنگی!» سرعت تاب را آرام کرد و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. وقتی آنها را باز کرد، آدم دیگری شده بود:«دختر! دو قدمیت گنجه! میخوای اینجا جا بزنی؟! این همه جلو اومدی میخوای با این افکار عقب عقب بری؟
...خستهای؟ آره میدونم خستهای. همتون همین طوری هستین الان. حقم دارین. اما اونی میبره که الان ادامه بده. اونی میبره که الان سینهخیزم که شده خودشو به خط پایان برسونه اما نایسته. عرق بریز، اشک بریز، خون بریز؛ اما ادامه بده. باید بهش چنگ بزنی با تموم وجود و ولش نکنی... ممکنه نشه؟! آره میدونم. بالاخره احتماله دیگه... همون قدری که احتمال شدنش هست، احتمال نشدنش هم هست... اما مهم اینه که تو الان مسیرو بچسبی. فرض کن به یه نفر بگی یه مسیر پر درخت رو بدون این که به درختها بخوره، با دوچرخه بگذرونه. اگه همش حواسش به درختها باشه و به اونا نگاه کنه، تهش بهشون میخوره. اما اگه حواسشو بده به مسیر، و سعی کنه راه رو دنبال کنه و ازش لذت ببره؛ با موفقیت ازش عبور میکنه و به هیچ درختی هم نمیخوره. حواستو از روی هدف بردار! بهش نگاه نکن! انتظاراتتو بذار کنار. از مسیر لذت ببر. حواستو بده به راهی که داری میری. به این فکر کن که اگه اینجا جا بزنی چی میشه؟ آیندتو نمیبینی؟ نمیبینی که چطوری منتظرت نشسته؟ اون آدما رو نمیبینی؟ همونایی که به انتظار تو نشستن تا نجاتشون بدی؟ تغییراتی که قراره توی دنیا به وجود بیاری، کارایی که قراره بکنی، همه چی... اگه الان وایسی و دیگه جلو نری؛ پس تکلیف این دنیا چی میشه؟!»
کم مانده بود از تعجب روی سرم شاخ سبز شود! از طرفی هم حرفهایش باعث شده بودند به فکر فرو بروم. وقتی تلفن را قطع کرد از قبل هم بیشتر مضطرب شده بود. ناگهان بالاخره متوجه حضور من شد! اضطرابش را طوری پنهان کرد که فکر کردم از بین رفته است. بعدها فهمیدم که در این کار نسبتا ماهر است. ای کاش نبود...
البته این مهارت، هرچه میگذشت ناکارآمدتر میشد. این اواخر چند باری دیدمش که روسریاش را روی صورتش انداخته بود و سعی میکرد از همه چیز پنهان شود. نمیدانستم آن زیر چه میکند. صدای گریهای نمیآمد؛ تکان هم نمیخورد فقط گاهی طوری میشد که فکر میکردم الان است که از روی تاب به روی زمین بیافتد! یک باز سعی کردم سر دربیاورم؛ گفت که بیصدا فریاد میزند! نفهمیدم منظورش چیست. بعدها فهمیدم که واقعا دهانش را باز میکرده و سعی میکرده که احساسات و افکارش را بیصدا بیرون بریزد. چطور اینقدر درد میکشید و هیچگاه کسی نفهمید؟!
در یکی از عصرهای گرم وسط تابستان؛ متوجه شدم که نوع تاب خوردنش متفاوت از همیشه شده است. همیشه وقتی روی تاب مینشست؛ گوشیاش را در کیفی که به صورت مورب روی شانهاش میانداخت؛ میگذاشت و تنها کاری که با آن داشت این بود که هندزفریاش را به او متصل کند و یا درنهایت آهنگی که داشت پخش میشد را عوض کند. اما آن روز مدام آن را با حالت مضطربی چک میکرد. تمام مدت با سرعت کم تاب خورد و سرش در گوشیاش بود. خیلی کنجکاو بودم که بدانم چرا اینقدر مضطرب است و چه اتفاقی افتاده است. از آنجایی که مدتی بود میشناختمش و تقریبا با هم دوست شده بودیم به خودم جرات دادم و از او پرسیدم. نگاهم کرد. لبخند زد:«من حالم خوبه. اما دوستم خوب نیست... همین باعث شده یکم نگران بشم.» اما چیزی که من میدیدم خیلی بیشتر از (یکم) بود. از آنجایی که میدانستم نمیتواند خیلی خوب احساساتش را بروز بدهد؛ میدانستم که از درون اوضاعش خرابتر آنچه بود که میشد از بیرون دید. وقتی که مجبور شد از روی تاب پایین بپرد چون داشت از استرس بالا میآورد؛ این حدسیاتم به قطعیات مبدل شدند! دنبالش رفتم. خواستم دستم را روی شانهاش بگذارم اما خواهش کرد که به او دست نزنم. قبلا درباره این که نسبت به لمس شدن و یا صدا و نور و بو حساس است چیزهایی گفته بود. درباره این که از بغل کردن و آغوش خوشش نمیآید و ماهی یک بار این وضعیت به شدتی میرسد که حتی تحمل لباسها یا دستهای خودش هم برایش سخت میشود!
وقتی کمی آرامتر شد؛ بیشتر توضیح داد:«دوستم بود که گفتم توی خوابگاهه و با هم از دبیرستان همکلاسی بودیم...» نزدیک اما دور را میگفت؛ با سر تایید کردم. ادامه داد:«یکم از لحاظ روحی به هم ریخته. دلیلش هم حتی نمیدونم و بهم نمیگه. دلم میخواد کمکش کنم اما واقعا نمیدونم باید چی کار کنم. احساس بیمصرف بودن میکنم... میدونین... دلم نمیخواد اونم... اونم...» صدایش را پایین آورد گویی میخواست من نشنوم:«اونم به این مرحلهای که من الان توشم برسه و... این چیزها رو تجربه کنه...» بعدها فهمیدم که منظورش از (مرحله)، و یا این (چیزها)، دقیقا چه بود... بعدهایی که دیگر برای فهمیدن خیلی دیر بود...
آن روز درباره چیزهای جالبی حرف زد. گفت:«میدونین... دلم میخواد کمکش کنم احساساتش رو بپذیره. میگه که هیچ احساسی نداره... من با این بیحسی آشناام... میدونم که چقدر آزاردهندهست که هیچ چیزی رو احساس نکنی. نه لذت، نه غم، نه خشم... هیچی هیچی. این به خاطر اینه که یه احساسی درونت وجود داره که نه تنها خودش رو نشون نمیده بلکه بقیه احساسات رو هم قفل و زندانی میکنه. ما احساساتتمون نیستیم. نباید بگیم (من خوشحالم.) یا (من غمگینم.). نه. ما غم یا خوشحالی نیستیم؛ ما اون مشاهدهگری هستیم که این احساسات رو تجربه و تماشا میکنه. ما افکار، عقاید و یا احساساتمون نیستیم. پس بهتره بگیم(من احساس خوشحالی میکنم.). وقتی این مساله رو عمیقا درک کنیم-که اصلا هم کار سادهای نیست-میتونیم احساساتمون رو پیدا و شناسایی کنیم؛ اونا رو بیرون بکشیم، در آغوش بگیریم و بپذیریم و درنهایت، رهاشون کنیم.» صدایش دوباره محکم شده بود. وقتی آن روز با هم به سمت اتاقهایمان میرفتیم؛ نزدیک اما دور را روبروی بلوک دید. با آن که از رفتارهایش میتوانستم بفهمم تحمل لباسهایش را هم ندارد اما جلو رفت و او را در آغوش کشید و چیزهایی در گوشش گفت. وقتی به سمت من آمد، قرمز شده بود و با دستش سعی میکرد لباسش را از خودش دور کند. نفسزنان گفت:«گاهی لازمه با وجود سختی، یه کارایی رو انجام بدیم...» به سمت داخل ساختمان دوید. بعدها فهمیدم که به خاطر این کار آن روز چقدر اذیت شده بود و چقدر حالش بد شده بود.
درنهایت آن عصر را به خاطر میآورم. آن روزی که فرشته نجات من از خودم شد، درحالی که نیاز داشت کسی خودش را از بند خودش نجات دهد. حال خوشی نداشتم. حتی دلیلش را نپرسید و این حس بهتری به من داد؛ گفت:«من شاید نتونم درک کنم که چقدر و چرا داری درد میکشی. حتی اگه بگم که میفهممت، حتی اگه با تموم وجود باهات همدردی کنم؛ بازم کسی که داره اون احساسات و درد رو تجربه میکنه تویی. فقط میخوام چندتا چیز رو بدونی. اول این که؛ هیچ چیزی... هیچ احساسی... هیچ موقعیت و شرایطی؛ همیشگی نیست. همه چی گذراست و میگذره و تموم میشه. بعد هر سختی آسونیه اینو حتما خودت میدونی. شاید تو رنج بکشی که به قله برسی، اما منظرهای که بعدش میبینی؛ واقعا ارزشش رو داره. یه روزی میرسه که به امروز میخندی، با غرور سرتو بالا میگیری و با تموم وجود به خودت افتخار میکنی که این شرایط رو پشت سر گذاشتی...» صدایش طوری شد که انگار کسی داشت گلویش را فشار میداد:«شاید این حرفهام کلیشهای به نظر بیاد اما خب... من هیچکسو جز خودم ندارم که حتی همین حرفهای کلیشهای رو وقتی نیاز دارم بهم یادآوری کنه. داری رنج میکشی؟ منم همین طور. اون دختره که اونجا نشسته هم همین طور. هماتاقیهات هم همین طور. سلنا گومز هم همینطور. فقط میخوام بدونی که تنها نیستی. کسی میبره که از اینجا به بعد بجنگه. ضعیفها میشکنن؛ قویها رشد میکنن. تو قوی هستی مگه نه؟» خیلی کم پیش میآمد به صورتم نگاه کند، اما آن دفعه این کار را کرد:«میدونم که هستی... زندگی مثل پیانوعه. هم سفیدی داره هم سیاهی. هرچقدر هم که تلاش کنی؛ نمیتونی فقط با کلیدهای سفید آهنگ قشنگی بزنی... گوش کن؛ زندگی قشنگ مینوازه... مگه نه؟ تموم میشه... و تهش یه تو میمونی که حسابی رشد کرده و یه لبخند از سر افتخار به خودت. ادامه... بده...» ساکت شد. گویی خودش هم به فکر فرو رفته بود.
ایکاش آن روز؛ کمی سعی میکردم به او کمک کنم. ایکاش کمی مجبورش میکردم حرف بزند. ایکاش نمیگذاشتم به اتاقش بازگردد. ایکاش فقط حرفهای خودش را طوطیوار برای خودش تکرار میکردم...
دو روز بعد؛ همان طور که او میگفت؛ آن احساسات و آن مشکل از من گذشتند و تمام شدند. تمام روز منتظر ساعت 6 ماندم که او را ببینم و به او بگویم که درست میگفته و چقدر حرفهایش حالم را بهتر کرده است. میخواستم از او تشکر کنم. روز قبل هم ندیده بودمش چون نتوانسته بودم آن تایم برای تاب بازی بروم. وقتی رسیدم؛ هنوز نیامده بود. روی تاب منتظر نشستم. زمان گذشت؛ گمانم حدود نیم ساعت. فکر کردم شاید مشکلی برایش پیش آمده و دیرتر میآید. سابقه داشت دیر بیاید؛ اما حتما میآمد. باز هم گذشت. یک ساعت تاخیر! دیگر خیلی عجیب بود. ناگهان به یاد آوردم که روز اول گفت حتی اگر اینجا هم نیاید، حتما این تایم روی تاب دیگری در محوطه خوابگاه میتوانم پیدایش کنم. زیاد اهل تغییر و تنوع نبود اما فکر کردم شاید آن روز خواسته متفاوت باشد. بلند شدم.
تمام محوطه را گشتم. تمام تابها را چک کردم. نبود! روی هیچ کدامشان دختری با موهای باز و هندزفری در گوش پیدا نکردم. زیرلب گفتم:«شانس منه!» دقیقا باید روزی که میخواستم از او تشکر کنم و حرفی برای زدن داشتم نمیآمد! خواستم به اتاق بازگردم اما حال خوبی که او به من داده بود بعد از حل شدن مشکلم چند برابر شده بود و واقعا دلم نمیآمد او را درجریان نگذارم. از طرفی میدانستم که حال بد دیگران حالش را بد میکند و دلم نمیخواست مایه استرسش باشم. پس راهم را به سمت اتاقش کج کردم.
پلهها را بالا رفتم. جو آن بلوک آن روز عجیب شده بود. انرژی منفی عجیبی را درک میکردم. هرچه هم بالاتر میرفتم انگار همه چیز بدتر میشد. وقتی به طبقهای که اتاق او داخلش بود رسیدم، متوجه شدم از همیشه خلوتتر است. فقط گوشهای؛ گروهی از دختران ایستاده بودند و حرف میزدند. سعی کردم توجهی نکنم و به سمت اتاق بروم اما موضوعی که داشتند دربارهاش حرف میزدند از آن موضوعاتی بود که هیچکس نمیتواند نادیدهاش بگیرد و حس کنجکاویاش را دربرابرش سرکوب کند. صدای یکیشان گفت:«خیلی آروم بود. به نظر نمیاومد مشکلی داشته باشه... برای خودش زندگیشو میکرد...» صدای دیگری گفت:«نه بابا! یارو معلوم بود افسردست! آخه کدوم موجود زندهای اینقدر منزوی و گوشهگیره؟!»
-دقیقا! اونقدر هیچ دوستی نداشته و هیچکس بهش اهمیت نمیداده که تا شب نفهمیدن این طوری شده!
سرم را به سمتشان چرخاندم و دورتر ایستادم تا بدون جلب توجهشان بتوانم بشنوم. یکیشان که از همه لاغرتر بود دستش را در موهایش برد:«بابا این هماتاقیاش دیگه یه لول دیگه از نادیده گرفتن رو روی این بدبخت پیاده کردن. انگار اصلا وجود نداشته! آخه از خودشون نپرسیدن که چرا یکی باید از صبح تا شب بخوابه؟!» بغل دستیاش دفاع کرد:«خب بابا میگن دیدنش که شب قبل تا صبح اصلا نخوابیده بوده و داشته یه چیزهایی مینوشته. فکر کردن به همین دلیل توی روز خوابیده.»
-بااااباااا! بالاخرررره! یعنی از خودشون نپرسیدن چرا تو خواب هیچ تکونی نمیخوره؟! یا... چمیدونم... اصلا مگه جسد بو نمیگیره؟!
جسد؟!
-یعنی واقعا هیچکس نبوده که بفهمه خبری از این نیست تو کل روز؟ برای هیچکس سوال نشده که مثلا چرا آنلاین نشده یا...؟ تنهاییش حس بدی بهم میده... مرگ غریبی داشت...
مرگ غریب؟!
یکیشان به دیوار تکیه داد:«آره... شاید اگه یه آدم بود که سراغشو بگیره و زودتر میفهمیدن این طوری نمیشد...» دختر لاغر سر تکان داد:«امکان نداشت! طرف یه کاری کرده بود مطمئن بشه دیگه بلند نمیشه. جالبیش این بود که زیر پتوش رو پر از نامه مختلف برای این و اون کرده بود. یه کاغذ هم نوشته بوده که نمیخوام با قتل خودم، روح کس دیگهای رو هم به قتل برسونم. نمیخوام توی سکوت برم که تاابد بعضیا رو توی درد و سوال تنها بگذارم. یعنی فقطططط کافی بوده یکم پتو رو از روش کنار بزنن تا بفهمن چی شده. اما هیچکس حتی سمتشم نرفته.»
کنجکاوی دیگر امانم را بریده بود. کسی خودکشی کرده بود؟! خبرها اصولا خیلی سریع در کل خوابگاه پخش میشوند... چطور قبلتر صدایش درنیامده بود؟! شاید چون همین فرد خودکشی کرده تنها و بیاهمیت بوده؟! جلو رفتم تا بیشتر بدانم:«میشه که بدونم چی شده...؟! خیلی کنجکاو شدم...» سرها به سمتم چرخید:«مال این بلوکی؟!» به نشانه نفی سر تکان دادم. همانی که ازم سوال کرده بود ادامه داد:«پس بهتره بیشتر از این سوال نپرسی و تا همین جاش رو هم پیش خودت نگهداری!» دختر لاغر باتهدید نگاهم کرد:«مسئول خوابگاه همه رو اینجا تهدید کرده! البته خودمونم دوست نداریم همچین خبری از بلوکمون پخش بشه...» اخم کردم:«بالاخره که من دیگه تا اینجاشو میدونم! چه فرقی داره؟!»
-خب راست میگه چه فرقی داره؟! اگه قبل از این میدونستیم و میتونستیم جلوشو بگیریم شاید یه فرقی میآورد... بعدشم درنهایت تکتک آدمایی که اینجان متوجه میشن! اگه مسئول خوابگاه خواسته ساکت باشیم چون نمیخواد پای خبرگذاریا اینجا باز بشه... که اینم قطعا چند روز دیگه اتفاق میافته...
لبانم را جمع کردم:«این طور که فهمیدم یه نفر تا صبح نامه خودکشی نوشته؛ همه رو زیر پتوش قایم کرده و یه بلایی سر خودش آورده و خوابیده نه؟ هیچکسم سراغشو نگرفته و اهمیتی نداده که چرا اینقدر خوابیده...» با سکوت تاییدم کردند؛ خواستم ادامه بدهم اما چیزی به ذهنم نرسید. وقتی دیدم آنها همچنان مایل به صحبت دربارهاش نیستند؛ گفتم:«به هرحال... من اینجا یکی رو میشناسم که حتی اگه شما هم چیزی نگین؛ اون برام توضیح میده که چی شده! خسته نکنین خودتونو!» با لج این را گفتم و به سمت اتاقش حرکت کردم. در زدم. صدایی از سمت آنها گفت:«هیچکس تو اون اتاق نیست.» مکث کرد:«...تا اطلاعثانوی...» اخم کردم و سرم را چرخاندم. یکیشان که از همه ساکتتر بود یک قدم جلو آمد:«اتاقیه که توش اون اتفاق افتاده... هماتاقیاش رفتن یه جای دیگه... میدونی که... سخته خب...»
کمکم پازل دردناکی در ذهنم کامل میشد...
دختر تنها...
دختر افسرده...
دختر آرام و خجالتی...
دوستی نداشت که سراغش را بگیرد...
به فکر حال دیگران بود حتی پس از مرگش...
اتاقش اینجا بود...
مرگ... غریب...؟!
احساس وحشت داشت در دلم لانه میکرد. ناخودآگاه دستگیره در را گرفتم و فشار دادم. در باز بود! بدون توجه به دخترهای دیگر که داشتند سعی میکردند من را از ورود به اتاق منع کنند وارد شدم. کف اتاق پر از کاغذها و پاکتهای نامه رها شده بود. ردشان را که میگرفتی به یک تخت میرسیدی که پتوی رویش به هم خورده بود و زیر آن پر از نامه بود. همان تختی که قبلا او را رویش دیده بودم. همان تختی که بالایش پر از کاغذها و دست نوشتههای چسبیده به دیوار بود. چیزهایی از قبیل:«هیچ احساسی همیشگی نیست.»،«دووم بیار. ادامه بده. از مسیر لذت ببر.»،«تو احساسات، عقاید و یا افکارت نیستی. مشاهدهگر باش.». به سمت تخت رفتم. چیزی درونم اجازه نمیداد که درک کنم و بپذیرم که چنین چیزی رخ داده است. آخر چطور ممکن بود؟! مگر او نبود که آن حرفهای قشنگ را به دیگران میزد و حال خوب را به آنها هدیه میداد؟! مگر او نبود که میگفت:«ما مثل یه کوهنوردیم که توی بدترین شرایط توی مسیر قله گیر افتاده. خستهست؛ بریده، کم آورده... اما میدونه که اگه جا بزنه و خودشو به یه پناهگاه نرسونه میمیره. پس شده حتی چهاردستوپا به راهش ادامه میده.» مگر او نبود که با این حرفها کاری میکرد بقیه در این مسیر ادامه بدهند؟! پس چطور خودش جا زد؟! چطور خودش آغوش مرگ را به آن منظرهای که همیشه میگفت دیدنش ارزش سختی کشیدن را دارد ترجیح داد؟! ضعیفها میکشنند و قویها رشد میکنند؟ اما او که ضعیف به نظر نمیرسید. مگر او نبود که از آینده و دنیا و آدمهایی که منتظرش نشستهاند و اگر او جا بزند شانس داشتنش را از دست میدهند؛ حرف میزد؟ پس چرا و چطور جا زد؟! درک نمیکردم.
به نامهها خیره مانده بودم. آن همه نامه؟! فقط برای این که حال دیگران پس از رفتنش خوب بماند؟ که دیگران خودشان را مقصر نداند و عذاب وجدان نداشته باشند؟! اما آیا واقعا آنها مقصر نبودند؟! چه کسی حال او برایش آنقدر مهم بود که او آنقدر اهمیت میداد؟! چرا به خودش هیچگاه اینقدر اهمیت نداد؟!
لابهلای نامهها، دفتر کوچکی توجهم را جلب کرد. ناخودآگاه دست بردم و برش داشتم. صفحه اولش را باز کردم:«دفترچه خاطرات روزانه» یادداشتی زیرش بود:«اگه اولین کسی هستی که اینو پیدا میکنی؛ این متعلق به توعه. میتونی بخونیش. بعدش هم مختاری بسوزونیش؛ یا به کسی بدی که فکر میکنی نیازه که بخونتش.» از خودم دورش کردم؛ چون نمیخواستم اشکهایم نوشتههایش را غیرقابل خواندن کنند. سرم را بالا آوردم. دخترها دم در ایستاده بودند و درسکوت به من خیره شده بودند. دفتر را به خودم چسباندم و از اتاق بیرون زدم... خیلی چیزها بود که باید درباره این دختر میفهمیدم. درباره دردی که هیچکس نفهمید و به آن اهمیت نداد. میدویدم و به هیچکس و هیچ چیزی در مسیرم اهمیتی نمیدادم. فقط یک چهره نظرم را جلب کرد؛ چهره بهتزده و آشفته همانی که نزدیک، اما دور بود. تنها یک چیز به ذهنم رسید:
آن دفترچه باید خوانده میشد؛ اول توسط من.
بعد توسط نزدیک اما دور.
و درنهایت توسط دور اما نزدیک.
دویدم و به سمت همان تابها رفتم. همان تابی که اکنون تنها توسط باد تکان میخورد. همان تابی که اکنون فقط و فقط خاطره دختر با موهای باز و حرفهای زیبا را با خودش به همراه داشت. دفترچه را باز کردم؛ خیلی چیزها بود که باید میفهمیدم... همان چیزهایی که شاید اگر به جای(بعدها)؛ (همان موقع) میفهمیدم، حسرت دیدن دوباره او بر روی این تاب روی دلم نمیماند... همان چیزهایی که برای فهمیدنشان؛ دیگر خیلی دیر شده بود.
روی تاب نشستم و توسط ربان قرمز نشانگر لای دفترچه؛ آن را باز کردم. آخرین صفحه بود؛ آخرین خاطره. تاریخش؛ تاریخ شب قبل بود. چشمم به پایان صفحه خورد؛ شاید این آخرین چیزی بود که او نوشته بود:
+برای خداحافظی آمادهام. برای خداحافظی با دنیایی که متعلق به آن نیستم. برای خداحافظی با دنیایی که آدمهایش، هرچقدر هم که تلاش کنی تو را نمیپذیرند. با این حال؛ قبل از رفتن امشب، مثل همیشه پشت در اتاقشان در راهرو مینشینم. حتی اگر یک نفر به من لبخندی بزند... نه... حتی اگر یک نفر فقط من را ببیند و متوجه حضورم شود؛
میمانم...