+ راجب مسابقه داستان نویسی چیزی شنیدی ؟
_ آره من حتما برنده میشم ، یه ایده دارم.
+ راجب چه موضوعیه ؟
_ میخوام غافلگیرت کنم !
نُوا در کمد مدرسه را بست و به سالن غذاخوری رفت .
امروز سه شنبه است و مدرسه سیب زمینی سرخ کرده میدهد ، همانطور که غذا رو آرام آرام میخورد در ذهن خود سناریو های داستان جدیدش را در ذهن خود میساخت ، شخصیت ها ، دیالوگ ها ، فضای داستان و سایر اجزا را مانند یک پازل کنار هم میگذاشت !
بعد از مدتی طوفان ذهنی در او وجود آمد و برگه کوچکی برداشت و نوشت :
زمان داستان : قرون وسطی
شخصیت منفی اصلی : یک شوالیه به نام ایلومیناس که دارای قدرت کنترل ذهن و روح دیگران را دارد !
شخصیت مثبت اصلی : یک قهرمان به نام لیلیث که باید جلوی ایلومیناس را بگیرد !
آرام زمزمه کرد : خودشه !
مدرسه خیلی زود به اتمام رسید ، با شوق خاص خودش به سمت سالن تئاتر لندن حرکت کرد ، برای دیدن آقای خاکستری یک شاعر معروف که شعر هایش مفهوم انتزاعی داشتند،کمتر کسی متوجه منظورش میشد اما در تمام بریتانیا معروف شده بود .
نوا روزها پول هایش را جمع کرد تا بتواند در این نمایش شرکت کند .
پیرزنی با لباسی تماما سفید در صف درحال صحبت با مامور بلیت بود .
+ من بهتون گفتم خانم بدون بلیط نمیتونید وارد بشید !
_ خواهش میکنم من باید این نمایش رو ببینم
در همین زمان نوا گفت : منو ببخشید یک بلیط میخواهم .
پیرزن دستش را بر روی شانه نوا گزاشت و گفت : لطفا بلیطت رو به من بده !
_ چرا باید اینکار رو بکنم ؟ آقای خاکستری شاید تا چندسال به لندن نیاد !
+ اما مرد جوان من تا یک هفته دیگه زنده نیستم ، میخوام برای آخرین بار این نمایش رو ببینم !
نوا نگاهی به پیرزن انداخت و در فکر فرو رفت ، دستش را در جیب خود برد و بلیط را به پیرزن داد .
+ ممنونم ! بابت این کاری که کردی این قلم را بگیر در ازای پول !
نوا قلم را گرفت و به سمت خانه قدم زنان حرکت کرد !
در ذهنش یک درگیری ایجاد شد ، آیا واقعا دادن بلیط به پیرزن کار درستی بود ؟ اگر بلیط را نمیداد چه میشد ؟ و سوال های متعدد دیگر ...
وقتی به اتاقش رسید با آرامی دفتر خود را برداشت و بر روی میز قرار داد، قلمی که پیرزن بهش داده بود برداشت و شروع به نوشتن کرد.
پیش نویسی خلاصه مانند که به این شکل بود :
ایلومیناس یک شوالیه بزرگ بود که طی یک توطعه مسموم میشود و در جهنم با شیطان مذاکره میکند تا برگردد اما زمانی که برمیگردد او دیگر آدم سابق نیست بلکه شروع به مسموم کردن روح ها و ذهن ها میکنند و در این میان لیلیث تنها قهرمان باقیمانده بر روی زمین با او مبارزه میکند و در نهایت ...
در یک دوراهی ماند ، آیا این داستان باید یک پایان زیبا و پر از امیدواری داشته باشد یا اینکه دارای پایانی تاریک و مفهومی؟
با خود گفت : فردا بقیه اشو مینویسم و به خواب رفت .