شکست قلم : زمان بیدار شدن است

نویسنده: Ermiya_M

صدای زنگ خوردن ساعت خواب نوا را بهم زد ، صورتش را شست و در مقابل آیینه لباس مدرسه را پوشید .
+ نوا بیا صبحونه ات رو بخور ! 
پشت میز صبحانه حسی عجیب بهش دست داد ، احساس میکرد امروز تغییرات زیادی افتاده ، همه چیز با روز های دیگر تفاوت داشت ، اما نمیدانست که چه عاملی باعث ایجاد این حس شده است ! 
مادرش با صدایی سرشار از تعجب و شک گفت : هواشناسی دیروز گفته بود که هوا آفتابیه اما نگاه کن که چه بارونی اومده ! 
_ خب همیشه داده ها درست پیشبینی نمیکنند زود باش پسر من میرسونمت !
پدر نوا در ماشین تصمیم گرفت که با نوا صحبتی کند از همان گفتگو های کوتاه که گاهی با او میکرد .
+ چرا توی خودتی ؟ اتفاقی افتاده ؟ 
_ نه پدر فقط یه حس عجیب نسبت به امروز دارم ! 
+ اگه بخوای میتونی درباره اش با من حرف بزنی .
_ ممنونم اما خودمم نمیدونم که چم شده .
وقتی که به در ورودی مدرسه رسید اون حس قوی و قویتر شد قطرات باران بر روی زمین سقوط میکردند و نوا دید که فضا کاملا درحال تغییر و تاریک شدن است .
با خودش گفت : حتما چون دیشب کم خوابیدم چشمام داره سیاهی میره ! 
اما چیزی که میدید فراتر از یک توهم دیداری ساده بود ، با عجله وارد کلاس شد .
+ ببخشید اگه دیر رسید...
زبانش بند آمد چون هیچکس در مدرسه نبود . تمام کلاس ها ، حیاط ، سالن غذاخوری و دفتر مدیر را گشت اما انگار دانش آموز ها و معلم ها آب شده اند و داخل زمین رفتند .
از مدرسه بیرون آمد ،در ساعت تقریبا ۱۰:۳۰ ،تمام آسمان تاریک بود، تاریکی غیرمانند به شب   یک چیز گنگ و مبهم و ناشناخته که نوا را عصبی  و آشفته میکرد .
آن حس به قویترین حالت ممکن رسیده بود ، در خیابان های شهر قدم زد و حتی یک انسان مشاهده نمیکرد ، ماشینی وجود نداشت و در میان این زنجیره اتفاقات مبهم مغز نوا درست کار نمیکرد ! 
هیچ پاسخ منطقی ای نمیتوانست پیدا کند ، هیچ توجیهی وجود نداشت ، فقط آرزو میکرد که تمام این اتفاقات خواب باشد و با صدای زنگ بیدار شود ، تاریکی زیادتر میشد و نوا به دنبال خانه رفت ، هرچقدر جلوتر میرفت بینایی اش ضعیف میشد ‌...
تاریکی انقدر زیاد بود که انگار خدا خورشید را خاموش کرده است !  ، درحالیکه از لباسش آب چکه میکرد  در تلاش بود که مسیر را پیدا کند ، نوا دیگر حتی فکر نمیکرد و فقط میخواست به خانه برگردد
اگرچه در تاریکی همه چیز تار دیده میشد اما نوا توانست از یکسری نشانه ها مانند مجسمه شهر ، میدان ها ، درخت ها و بعد از کلی تلاش بلاخره خانه را پیدا کند ، در کمی باز شد و به داخل رفت ، لباس های خیسش را در اورد و تلویزیون را روشن کرد اما فقط یک نوشته بر روی صفحه آمد 《 سیگنال وجود ندارد 》 
+ مامان ؟ بابا ؟ شما اینجایید ؟ 
نتوانست هیچ چیز جز سکوت بشنود ، به سمت اتاق خود رفت و پشت میز نشست ، نوا نمیخواست فکر کند چون هیچ کدام از افکارش نمیتوانستند شرایط را توصیف کنند .
فقط چشمانش را بست و آرام به خواب رفت!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.