+ پس بلاخره با چیزی که خلق کردی روبه رو شدی ؟
نوا با شک پرسید : منظورت چیه ؟
+ تو بهتر میدونی اتفاقات امروز ،فکر میکنی که چرا اینطوری شد ؟
_ من نمیدونم ، همه چیز عادی بنظر میرسید و ناگهان همه چیز تغییر کرد ، احساس میکنم که تو میدونی چه خبر شده ؟
+ وقتی که بیدار شدی ، داستانت رو بخون
هی صبر کن !
نوا با ترس از خواب بیدار شد ، اون فقط یه خواب بود ، خواب ها که نمیتونند واقعی باشند ؟ با تردید به سمت دفترش رفت و نگاهی به داستانش انداخت ، بعد از گذشت چندصفحه نوا در شوک فرو رفت ، تمام صحنه هایی که در امروز دیده بود ، بدون تغییر در داستانش نوشته شده بود ، تاریکی فضا ، غیب شدن تمام انسان ها و ...
با خودش گفت : چطور ممکنه ؟
دست هایش شروع به لرزیدن کرد و دندون هایش قفل شد ، نمیتونست باور کنه که یک داستان تبدیل به واقعیت شده باشه ، با هیچ منطقی جور در نمیاد !
_ پسر تو اینجا چیکار میکنی ؟
نوا برگشت و یک زن را دید ، زنی با موهای کوتاه و پوستی آفتاب سوخته که زره ای پوشیده بود و شنلی قرمز به زره اش متصل بود به سمت نوا آمد و نگاهی ترحم آمیز به او کرد .
+ شما کی هستید ؟
_ من لیلیث هستم ؛ محافظ زمین ! بعد از اینکه ایلومیناس روح تمام مردم جهان رو تسخیر کرد ، هیچ اثری از حیات انسانی وجود نداشت جز در این خونه ، تو نباید اینجا باشی خطرناکه !
+ ایلومیناس ؟ من میشناسمش ! من اون رو ساختم ، توهم همینطور ، تمام این اتفاقات کار من بوده .
_ منظورت چیه ؟
نوا تمام اتفاقات را با جزئیات توضیح داد در این شرایط هردوی آنها در فکر فرو رفتند ، لیلیث که فهمیده بود که خودش ، ارزش ها ، دشمن ها ،دوست ها و تمام آنچه در زندگی برایش میجنگید یک داستان بوده و نوا که باورش نمیشد که روزی چیزی بنویسد که به واقعیت تبدیل بشود !
لیلیث که حرف های نوا را باور کرده بود گفت : اگه تو این اتفاقات رو نوشتی باید نقطه ضعف ایلومیناس رو بدونی .
نوا با ناامیدی گفت : من هیچ نقطه ضعفی براش تعریف نکردم !
_ شاید تمام این ها بخاطر اون قلمه که باهاش داستان نوشتی باشه ؟
نوا قلم را برداشت و برای اینکه این ایده را امتحان کند روی کاغذی چیزی نوشت :
یک سیب در اتاق نوا میفتد که رنگ آن بنفش است !
اول اتفاقی نیفتاد اما بعد از چندثانیه همان سیب با مشخصات در اتاق ظاهر شد .
نوا چیزی را فهمید پس گفت : هرچقدر که طول بکشد یک متن با این قلم بنویسم ، همانقدر طول میکشد که به واقعیت تبدیل بشود ، دیروز تقریبا از ساعت ۵ بعد از ظهر تا
۱ شب داشتم داستان مینوشتم، یعنی ۸ ساعت و در ۹صبح بود که این ماجرا ها شروع شد !
_ تو پسر باهوشی هستی ، من و تو میتونیم ایلومیناس رو شکست بدیم .
نوا با خنده ای تلخ گفت : غیرممکنه اون هیچ نقطه ضعفی نداره !
_ فکری که دارم اینه ، تو مارو به مکان ایلومیناس میبری ، من باهاش مبارزه میکنم و در این زمان پایان داستان رو طوری مینویسی که اون شکست بخوره !
نوا پذیرفت و شروع به نوشتن کرد .