شکست قلم : ملاقات با کلمات 

نویسنده: Ermiya_M

+ پس بلاخره با چیزی که خلق کردی روبه رو شدی ؟ 
نوا با شک پرسید : منظورت چیه ؟ 
+ تو بهتر میدونی  اتفاقات امروز ،فکر میکنی که چرا اینطوری شد ؟ 
_ من نمیدونم ، همه چیز عادی بنظر میرسید و ناگهان همه چیز تغییر کرد ، احساس میکنم که تو میدونی چه خبر شده ؟ 
+ وقتی که بیدار شدی ، داستانت رو بخون 
هی صبر کن ! 
نوا با ترس از خواب بیدار شد ، اون فقط یه خواب بود ، خواب ها که نمیتونند واقعی باشند ؟ با تردید به سمت دفترش رفت و نگاهی به داستانش انداخت ، بعد از گذشت چندصفحه نوا در شوک فرو رفت ، تمام صحنه هایی که در امروز دیده بود ، بدون تغییر در داستانش نوشته شده بود ، تاریکی فضا ، غیب شدن تمام انسان ها و ...
با خودش گفت : چطور ممکنه ؟ 
دست هایش شروع به لرزیدن کرد و دندون هایش قفل شد ، نمیتونست باور کنه که یک داستان تبدیل به واقعیت شده باشه ، با هیچ منطقی جور در نمیاد ! 
_ پسر تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
نوا برگشت و یک زن را  دید ، زنی با موهای کوتاه و پوستی آفتاب سوخته که زره ای پوشیده بود و شنلی قرمز به زره اش متصل بود به سمت نوا آمد و نگاهی ترحم آمیز به او کرد .
+ شما کی هستید ؟ 
_ من لیلیث هستم ؛ محافظ زمین ! بعد از اینکه ایلومیناس روح تمام مردم جهان رو تسخیر کرد ، هیچ اثری از حیات انسانی وجود نداشت جز در این خونه ، تو نباید اینجا باشی خطرناکه ! 
+ ایلومیناس ؟ من میشناسمش ! من اون رو ساختم ، توهم همینطور ، تمام این اتفاقات کار من بوده .
_ منظورت چیه ؟ 
نوا تمام اتفاقات را با جزئیات توضیح داد در این شرایط هردوی آنها در فکر فرو رفتند ، لیلیث که فهمیده بود که خودش ، ارزش ها ، دشمن ها ،دوست ها و  تمام آنچه در زندگی برایش میجنگید یک داستان بوده و نوا که باورش نمیشد که روزی چیزی بنویسد که به واقعیت تبدیل بشود ! 
لیلیث که حرف های نوا را باور کرده بود گفت : اگه تو این اتفاقات رو نوشتی باید نقطه ضعف ایلومیناس رو بدونی .
نوا با ناامیدی گفت : من هیچ نقطه ضعفی براش تعریف نکردم ! 
_ شاید تمام این ها بخاطر اون قلمه که باهاش داستان نوشتی باشه ؟
نوا قلم را برداشت و برای اینکه این ایده را امتحان کند روی کاغذی چیزی نوشت : 
یک سیب در اتاق نوا میفتد که رنگ آن بنفش است ! 
اول اتفاقی نیفتاد اما بعد از چندثانیه همان سیب با مشخصات در اتاق ظاهر شد .
نوا چیزی را فهمید پس گفت : هرچقدر که طول بکشد یک متن با این قلم بنویسم  ، همانقدر طول میکشد که به واقعیت تبدیل بشود ، دیروز تقریبا از ساعت ۵ بعد از ظهر تا
 ۱ شب داشتم داستان مینوشتم، یعنی ۸ ساعت و در ۹صبح  بود که این ماجرا ها شروع شد ! 
_ تو پسر باهوشی هستی ، من و تو میتونیم ایلومیناس رو شکست بدیم .
نوا با خنده ای تلخ گفت : غیرممکنه اون هیچ نقطه ضعفی نداره ! 
_ فکری که دارم اینه ، تو مارو به مکان ایلومیناس میبری ، من باهاش مبارزه میکنم و در این زمان پایان داستان رو طوری مینویسی که اون شکست بخوره !  
نوا پذیرفت و شروع به نوشتن کرد .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.