نبرد بی پایان : فصل دوم 《 انسان برمیخیزد 》 

نویسنده: Ermiya_M

انسان ها موجوداتی عجیب بودند، خانه میساختند، حیوانات وحشی و آتش را رام میکردند جلوی مسیر رودخانه ها را میگرفتند .


بعد از گذشت سال ها انسان ها در زمین پخش شدند و فردی لازم بود که حاکم آنها باشد .
 اورمزد تمام زمین را گشت تا شخص مناسب را پیدا کند و در سرزمینی که انسان ها آنرا ایرانویچ مینامیدند مردی به نام جمشید را پیدا کرد .
 از جمشید در قبیله اش به خوبی یاد میشد و مردم به او اعتماد داشتند ، او همیشه راجب هدف زندگی و دلیل وجود انسان سوال میپرسید اما هیچوقت به نتیجه ای کامل نمیرسید.
 شبی تاریک جمشید از کوهستان ها به سمت خانه ساده خود برمیگشت قطرات برف از ابر ها پایین میامدند و بدن او را به لرزه در آورده بودند، دندان هایش مدام بهم برخورد میکردند و مشعل در دستانش روبه خاموش شدن میرفت . 
مشعل خیس شد و تاریکی و سرما مسیر جمشید را فرا گرفت ، انگار مسیر خانه برای او طولانی تر شد ، طولانی تر از تمام جهان هستی ، یک مسیر ابدی که نهایتی ندارد ، جمشید دیگر نای راه رفتن نداشت ، سرما بر وجود او غلبه کرده بود و به گوشه ای افتاد و برای کمک فریاد زد. 
هرثانیه پر از اضطراب میگذشت ، اگر کسی پیدایش نکند ؟


اگر در این مکان بمیرد ؟


آیا زندگی اش تا الآن برای او کافی بوده یا حسرت کار های انجام نشده را دارد ؟


سوالات ذهن جمشید جوابی نداشتند ، اما و اگر ها مغز اورا مثل موریانه میخوردند و در همین حین تصویر برای چشم های جمشید تاریک و تاریک تر شد، مرگ را پذیرفت.
یک سوار با چراغی که در دست داشت به او نزدیک شد
 + با من بیا


جمشید به پشت اسب نشست تا به خودش آمد فضا پر از نور و گرما شده بود اما همچنان برف میبارید و ماه در آسمان وجود داشت . 
پرسید: دارید منو کجا میبرید ؟
 + خواهی دید


سرعت اسب زیاد و زیاد تر میشد تا حدی که محیط اطراف مانند تصاویر زودگذر میگذشتند ، و ناگهان خبری از برف ها و زمین و آسمان نبود و جمشید خود را در مکانی سرشار از حس های خوب دید .
 _ چه اتفاقی افتاده ؟


صدای زیبایی آمد و گفت : جمشید ، پسر ویونگهان ! تو انتخاب شده ای تا پیام من را به مردم جهان برسونی و به آنها حکومت کنی.
 _ شما کی هستید ؟


دستی شانه های جمشید را لمس کرد و صدایی از  بغل گوش او گفت : من خالق تو هستم ! 
جمشید برگشت اما چیزی ندید .
 _ سرورم من لایق رسوندن پیامتون نیستم ، این کار خطر های زیادی داره .
+ متوجه شدم پس بر مخلوقاتم پادشاهی کن این پیمان تا زمانی که در صف نیرو های روشنایی باشی پابرجاست
 _ نیرو های روشنایی ؟ منظور از این حرف چیه ؟
 + بقیه ملاقات باشه برای بعد ، حالا به زمین برگرد .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.