نبرد بی پایان :  فصل هفتم 《ظهور سوشیانت》

نویسنده: Ermiya_M

چشم های هیتاسب به سختی باز شدند و در میان دریای تاریکی ، فانوسی را مشاهده کرد .
با امیدواری گفت : سوشیانت ؟ 
_ سوشیانت ؟ حالت خوبه ؟ این منم هیربد بزرگ!
+ من پیداش کردم ، سوشیانت ! ، پیداش کردم ! 
_ دیوونه شدی ؟ چند ساعت شده که برنگشتی ، چه اتفاقی افتاده ؟ طناب کجاست ؟ 
بعد از گفتن این کلمات هیربد هیتاسب را از لباسش گرفت و به درختی فشار داد .
_ تو طناب رو گم کردی ، بابت این کار هیچ مجازاتی جوابگو نیست ! .
صدای زیبا و رسای یک مرد جوان از بین درخت ها آمد : راحتش بزار! 
مردی با موهای مشکی ، لباسی سفید و چشم های درشت به هیربد و هیتاسب نزدیک شد .
هیربد پرسید : تو کی هستی ؟ 
مرد : من اسم های زیادی دارم .
هیتاسب خود را از دست هیربد رها کرد و گفت : سوشیانت ! من رو میشناسی ؟ 
+ هیتاسب ! کسی که من رو از خواب هزاران ساله بیدار کردی ، من راجب شما میدونم بیشتر از چیزی که فکر میکنید و هیتاسب ، تو به عنوان اولین همراه من از جنس انسان ها انتخاب شده ای .
هیربد با لحن اعتراض مانند گفت : چرا این پسر ؟ اصلا واقعا تو کی هستی ؟ 
+ برای اینکه در قلبش مثل تو تاریک نیست هیربد ! 
و سپس هیتاسب را سوار اسب خود کرد و به آسمان رفت .
اتفاقی که افتاد برای ذهن هیتاسب قابل درک نبود ، انگار که اسب از ابعاد واقعیت گذشت و وارد مکانی پر از زیبایی شد ، چیزی در آنجا نبود انگار تمام زیبایی ها و نور و گرمایی که وجود داشت ذاتی بود.
هیتاسب درحالیکه دهانش باز مانده بود با لکنت گفت : 
اینجا ... این..جا کجاست؟
_ مکانی که افراد شایسته پیمان میبندد 
+ من اینجا چی کار میکنم ؟ 
_ زمانی که توی دریاچه بودم میتونستم مردم جهان رو ببینم ، اینکه  بیشترشون چقدر راحت دروغ میگن ، چطور همدیگه رو میکشن ، من همه اونها رو دیدم اما معدود افرادی بودند که شبیه تو باشند .
+ یک سوال دارم .
_ بگو جوابش رو میدم .
+ جمشید و ضحاک و سایر این پادشاه ها واقعی بودند ؟ 
_ معلومه که واقعی بودند، جمشید از غرور خودش شکست خورد و خب 
ضحاک جاشو گرفت .
+راجب ضحاک بگو اون الآن کجاست ؟
دروازه ای باز شد که کوه دماوند را نشان میداد .
سوشیانت با دست به کوه اشاره کرد و گفت : اونجاست  ! 
《 همین لحظه کوه دماوند  》 
+ زود باش ما میتونیم باهم این قله رو فتح کنیم .
_ نه دیگه نمیتونم طناب هم دیگه یاری نمیکنه .
+ من گفتم نباید از این مسیر میومدیم حالا چیکار کنیم ؟ 
_ تو برو من یجوری پایین میرم .
کوهنورد بعد از گفتن این حرف بدون تجهیزات با احتیاط از صخره و سنگ پایین میامد ، یک قدم اشتباه مساوی با مرگ بود .
پایش را روی صخره پایینی گزاشت و بعد ...
اتفاقی که نباید افتاد ، پایش را بر روی سنگریزه ها گزاشت و لیز خورد ، قبل از اینکه مرگش حتمی بشود سنگی را در بین راه گرفت و در مقابل خود یک غار دید ، وارد شد .
لباس های خاکی اش را تکاند و درون غار را بررسی کرد در انتهای بخش تونل مانند غار نوری بسیار ضعیف خودنمایی میکرد .
_ نور ؟ کسی اونجاست ؟ 
به سمت منبع روشنایی رفت و یک در سنگی را باز کرد تا به اتاقی رسید ، آتشی در وسط اتاق برپا شده بود و بر روی دیوار نقش های باستانی وجود داشت که بسیار قدیمی بنظر میامدند و در انتهای این اتاق عجیب و مبهم موجودی به زنجیر کشیده شده بود .
دو مار بزرگ بر روی شانه هایش مغز اورا میخوردند اما مغز موجود خود را ترمیم میکرد .
کوهنورد جا خورد و به اهرمی روی دیوار برخورد کرد و زنجیر ها باز شد !.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.