درباره bfhhvhh57588

  مژگان کشانی
  اصفهان
  19 ساله
  تاریخ عضویت: ۱۷ تیر ۱۴۰۳

نویسنده چهار کتاب شعرنو کاریکلاماتور فرامتن و داستان به اسم قلب سنگی قلب یخی قلب کاغذی و سینمای زندگی

آخرین پیام

bfhhvhh57588 پیامی تاکنون اضافه نکرده است.

داستان های bfhhvhh57588

1 داستان منتشر شده
بدرخشان تا بدرخشی 0 تمام شده

بدرخشان تا بدرخشی

۱۷ تیر ۱۴۰۳

با ورود نور افتابی که از پشت پنجره ی اتاقم به داخل اتاق نفوزذکرده بود برپازدم یه کشو قوس کوجیک به بدنم دادم و بعد از شستن دستو صورتم خواب توی چشمام به دست باد بهاری سپورده شد و بعد از چند مین فورم یونیک مدرسه مو تن زدم و بعد از پشت سر گذاشتن پاشنه ی در خونمون راه سایه مو به دیش گرفتم تو راه به هر اشنا و هم محله ای که میرسیدم با لبخند سالم میدادم از رفتگر کوچمون گرفته تا اون بابای کوچه که روی اون صندلی اشنای پالستیکی میشینه تا همون انرژی که به اونا میدم با انعکاس بیشتری سمتم برگرده اخه من زندگیرو تو صدای دلتشین جاروی رفته گر نفس میکشم زندگیرو تو صدای اون کاصب کاری که از صب واسه یه لغمه نون حالل از زور بازوش تو تا صدای توی گلوش استفاده میکنه میبینم اره زنذگی داخل همین چیز ها نحفته ست اینجوری میشه واقعا زندگی رو زنذگی کرد میشه بدون پیدا کردن دلیلی واسه شاد بودن شاد بود تو همین فکرا بودم که خودمو جلوی درب مدرسه پیدا کردم و شنیدن سرود کشورم روح و جون منو غنی کرد ارزش خاکی که دارم توش زندگی میکنم رو بار دیگه یی واسه نا خداگاه ذهنم ریپالی کرد اللن دیگ سرود رسیده بود به جاییش که غالمحسین بنان میگه در راه تو ، كی ارزشی دارد این جان ما. پاینده باد خاك ایران ما و اینجا بود که کامال معنی این جمله به وجودم طزریق شد و مثل جای واکسن موند گوشه ی سینم از اون لخظه به بعد بخدا قول دادم جوری زندگی کنم که مدیون خون شهدا نباشم که هرکجای دنیا که رفتم تشون بدم من یه ایرانیم جایی که ریشش کلی فرشته های بدون بال ایثار گر بوده که صدای زنگ کالس نقش اهن ربایی رو بازی کرد و منو به سمت کالسم ...

0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.