رمان
۸ آذر ۱۴۰۳
morteza2objbubk
مامان-دخترم پاشو دیرت شده من‘‘بیدارم مامان جان مامان-بیا پایین صبحانه بخور من‘‘باشه مامان اومدم رفتم سراغ کمد دنبال لباس مناسب بودم اینقدر کشتم تا یه مانتو لی با شلوارلی پیدا کردم پوشیدم یه کفش اسپورت پام کردم رفتم پایین به همه سالم کردم نشستم روی صندلی یکم نون پنیربا گردو خوردم خداحافظی کردم رفتم سمت پارگینک ماشینم رواز پارگینک دراوردم به سمت دانشگاه رفتم امروز اخرین امتحان بود اگه دیر برسم میوفتم اینقدر استرس داشتم به این امتحان فکرمیکردم که نفهمیدم کی ریسدم اوف بازهم مثل همیشه جای پارک نداشتم مجبورشدم جلوپارک ماشین بزارم با