َازرائیل 《رستگاری》 : ۵ : آفتاب 

نویسنده: Ermiya_M

پایان شب سیه، سپیده است!
ج... جه...جهن..جهنم!
جهنم هیچ گاه آتشی برای سوزاندن گناهکاران نبوده ؛ هرکجا که قلبی در آتش از حرکت به ایستد و یخ بزند آنجا جهنم است !
پایش را به روی برف های بی پایان گزاشت .
خبری از کلاغ و گوزن و درخت نیست! 
جمجمه پلیکان ها را در دستان سرد خود فشرد‌.
به جز آبی آسمان و سفیدی برف ها تمام رنگ ها از این سرزمین پر کشیدند .
به سمت ناکجا دوید ؛ نمیداند کجا میرود اما از همیشه استوار تر است .
استوار تر از تمام نقاش ها، شوالیه ها و روباه های جهان !
طوفان او را به عقب میراند ، تقلای بیهوده میکند ! 
دیگر چیزی نمیتواند جلویش را بگیرد ، میرود .
خدایان آسمان و زمین ! 
دست های خون آلود سرنوشت! 
گردانندگان زمان ! 
طوفان ! کوه ها ! یخبندان! 
او میرود.
به روی صندلی نشست و چند پلک زد؛ سرخپوست ها به ازرائیل نگاه میکردند .
مرز های میان افکار و واقعیت خیلی وقت است که دیگر نیستند!
یک زن همراه با نخی قرمز و سوزن نزدیک شد . صورت زخمی ازرائیل را بخیه زد ؛ از درد چند ثانیه چشم خود را بست و به بزرگان قبیله گفت : 
《 چی فکر میکنید ؟ 》 
سرخپوستی درشت اندام ، موهایش را با دست مرتب کرد و گفت : 
《 به این نتیجه رسیدیم که باید از اینجا بریم 》 
یک پیرمرد ادامه داد : 
《 از اردوگاه دشمن ها سرکشی کردم ؛ اتکینسون و سه هزار مرد مسلح دارند خودشون رو آماده میکنند ، اگه بجنگیم شانسی نخواهیم داشت》 
+ مردم رو کجا ببریم؟ 
عده ای از حاظران گفتند باید با کشتی از راه دریا به کوبا رفت و تعدادی دیگر از مسیری کوهستانی به سمت شمال حرف زدند .
ازرائیل نقشه منطقه را از مرد پیر گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و گفت : 
《 باید از کوهستان بریم ؛ اینطوری پیدا کردن ما براشون سخته 》 
_ اما فصل سرما شروع شده! 
+ چاره ای نیست .
ازرائیل به همه فرمان جمع کردن وسایل را داد ؛ درباره رفتن مطمئن بود .
نوکس  از راه رسید و با صدایی بلند گفت : 
《 صبر کنید، میخواید که فرار کنید؟ باید بمونیم و تا آخرین نفر بجنگیم!》
ازرائیل مقابل نوکس ایستاد و او را عقب راند .
+ بیشتر این مردم از جنگ چیزی نمیدونند ، بحث راجب یک ارتشه.
_ نباید این خاک به دست کسایی بیفته که ارزشی براش قائل نیستند.
 نوکس بعد از گفتن این حرف دوباره خواست از ازرائیل عبور کند، ازرائیل بار دیگر او را عقب راند . به آرامی گفت : 
《 من به زندگی بچه ها و زن ها فکر میکنم نه خاک . جنگل و کوهستان ارزش مرگ رو ندارند! 》 
نوکس خندید ، نفس عمیق کشید و جواب داد  : 
《 تو ترسیدی! انتقام چی شد ؟ قهرمان بودن چی شد؟  》 
+ من ...
نوکس حرف ازرائیل را قطع کرد و رو به مردم گفت : 
《 همه شما ، تصمیمتون رو بگیرید .
میخواید اینجا بمونید یا با این مرد فرار کنید ؟! 》 
ازرائیل و نوکس در مقابل هم قرار گرفتند و تمامی سرخپوستان پشت ازرائیل ایستادند .
نوکس ابرو درهم کشید ، سرش را به نشانه تاسف تکان داد .
_ آتیوس! جک! شما هم طرف اون هستید؟
 + ‌باید بریم نوکس ، خودتم اینو میدونی .
_ بسیار خب! قبول میکنم اما فقط به خاطر قبیله نه تو!
نوکس با حرص و خشم به سمت چادر خود رفت و تیر و کمان خود را آماده کرد .
تمامی سرخپوستان ، اعم از مرد ، زن ، پیرمرد و بچه آماده این فرار بودند .
در این شلوغی و همهمه، چشم ازرائیل به ویوانا خورد ؛ نزدیکش شد و گفت : 
《 قولی که بهت دادم رو فراموش نکردم ، یک راهی پیدا میکنم .》 
ویوانا حرفی نزد تنها به او نگاه کرد  .
در آن سوی رودخانه ، ژنرال اتکینسون رو به سربازانش گفت : 
《 هر سرخپوستی که دیدید بکشید،مهم نیست که چه اندازه ای یا چه سنی دارند . 》
در میان انبوه مردان جنگی ، صدایی آمد : 
《 شنل پوش سفید پوست چی؟ 》 
ژنرال در فکر فرو رفت و لبخندی کج زد ، زیردستش تصویری نقاشی شده از ازرائیل را به همه نشان داد .
+ اگه بمیره به قاتلش پاداش داده میشه ، اما اگه زنده دستگیرش کنید همه شما جایزه میگیرید.
اتکینسون هفتیر خود را بالا برد و به نشانه شروع جنگ تیری به سمت آسمان رها کرد ، سربازان فریاد حمله را سر دادند و به همراه توپ ها و مسلسل ها شروع به رد شدن از رودخانه کردند .
در قبیله ، مردم سوار اسب های خود آماده ترک خانه هایشان بودند ؛ازرائیل ویوانا و جک را به روی اسبش سوار کرد و توجهش به سمت نور سلاح های دشمنان جلب شد . 
خطاب به همه گفت : 
《 قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه باید گمشون کنیم 》 
و سپس به همراه سرخپوستان به دل جنگل زد .
سربازان به قبیله رسیدند و هیچ کس را نیافتند به دستور ژنرال ، خانه ها و چادر هارا آتش زدند و به تعقیب جای پای اسب ها پرداختند .
چند سال گذشت تا به این نقطه برسد؟ 
ماه چندبار از آسمان نمایان شد ؟ 
چند گلوله از تفنگ رها شدند؟ 
چند زندگی ؟ چند مرگ ؟ 
ازرائیل به پشت سر خود نگاه کرد ، بیگناهانی را دید که تشنه نجات هستند ؛بزرگترین دلیلش برای ماندن! 
قانون و انتقام ارزشی ندارند .
دیگر به دنبال چشیدن طعم باد نبود، دیگر مهم نیست که ماه بتابد یا غروب خورشید کهربایی رنگ باشد ! 
تنها به بازگرداندن زندگی به مردگان متحرک و امید بخشیدن به ناامیدان فکر میکرد .
در اولین شب تولدش به عنوان ازرائیل ، گفت که نامش مرگ است ، نه !
این جهان نیازی به مرگ ندارد!
دشمنان تشنه به خون به تعقیب سرخپوستان ادامه میدادند، ازرائیل همچنان تاخت .
فکری به سرش هجوم آورد؛ اسب ها نفس نفس میزدند ، نور سلاح های ارتشی ها در تاریکی شب گم میشد .
در آن شب سرد ، باد ها در هوا نغمه رسیدن سال جدید را سر میدادند .
ازرائیل به خود پیچید و لباسش را محکم تر کرد، هربار که برای دور زدن سربازان اقدام میکرد، نور های مرگ آور و تاریک تلاشش را بیهوده میکردند
تعقیب تا فرسخ ها ادامه داشت .
پیتا گفت:
《 به کوه نزدیک شدیم 》 
ازرائیل با دوربین به جنگل نگاه کرد ، سربازان هنوز در آنجا هستند .
+ یک لحظه وایسید! 
سرخپوستان افسار را کشیدند .
ازرائیل جک را از پشت اسب پایین آورد ، دو دستش را به روی شانه های او گزاشت .
خطاب به همه گفت : 
《 از اول دنبال من بودند ، اینجا نگهشون میدارم ، شما برید》 
جک در خود فرو رفت ، زمزمه تمام قبیله را فرا گرفت .
_ ما بهت نیاز داریم ، من بهت نیاز دارم ! 
ازرائیل کمربند خود را باز کرد و به جک بست ، یک تفنگ را در غلاف آن گزاشت ، لبخند زد.  
+ دیگه مرد شدی!  
_ منم اینجا میمونم ، میخوام در کنارت بجنگم .
ازرائیل جک را به روی زین اسب گذاشت و گفت : 
《 نه جک‌، نه. نمیخوام که مسیر من رو بری ، چیزی که برام با ارزشه ، اینه که زندگی‌کنی! 》
سپس ادامه داد : 
《 از اینجا برید! این جنگ منه نه شما !》 
سرخپوستان به سمت کوهستان به همراه اسب هایشان رفتند ، در آخرین لحظات ویوانا سکوت طولانی مدت خود را شکست : 
《 همیشه تو یادم میمونی . 》 
وقتی ازرائیل تنها ماند ، به ماه نگاه انداخت با دردی در قلبش گفت :
《تو هم همینطور!》
سرش را بالا آورد و جلو رفت.
تنها چیزی که در این زمان ندارد ، قصد بازگشت است!
چندبار به درخت ها شلیک کرد و با تمام توان فریاد زد : 
《 من اینجا ام ! مردی بین شما هست که من رو بکشه؟ 》 
سربازان آرایش نظامی گرفتند ، نبرد شروع شد ؛ برای گوزنی که از قبیله جدا شده، تعداد گرگ ها اهمیت ندارد! 
دو دینامیت در طرف دشمنان منفجر شد ؛ ازرائیل به کنار خود نگاه کرد .
+ نوکس ، آتیوس . چرا برگشتید؟ 
آتیوس تیر را از کمان رها کرد.
_ تنها ات بزاریم ؟ بعد از همه کار هایی که کردی ؟
نوکس دینامیت دیگری را به پیکان تیر متصل کرد و به سمت ارتشی ها فرستاد .
ازرائیل ، آتیوس و نوکس تا مدتی توان مقاومت داشتند اما چند تن از نیرو ها از میان گلوله ها، تیر ها و دینامیت ها گذشتند و از پشت سر به آنها حمله ور شدند .
ازرائیل به سمت سربازان رفت و نفسشان را خاکستر کرد .
به دنبال دشمن جدیدی برای کشتن میگشت که با جریان برق که از تنش عبور کرد ، جهان بر چشم هایش تار شد .
نفهمید که چه اتفاقی افتاده است ؛ در آن تاری و مات ، دو دست به دور گردن خود دید و چند  اسلحه که بالای سرش ایستاده بودند.
تقلا کرد تا خود را نجات دهد ، سرباز حلقه به دور گردن ازرائیل را محکم تر کرد .
حال دنیا را ناواضح تر از همیشه مشاهده کرد ، از سربازان تنها سایه ای نمایان بود ؛ سرباز گفت : 
《 شکارت کردم خون آشام! 》 
آسمان برایش تاریک و تاریک تر شد ، تنها سایه ای دید که با سربازان فرق دارد .
آتیوس با تبر دستی ای که داشت محاصره دشمنان را شکست؛ ازرائیل گردن خود را از دستان سرباز رها کرد و او را به زمین انداخت ، و تا سرخ شدن انگشتانش به مشت زدن ادامه  داد، بلند شد .
صدای ژنرال ، آتیوس و ازرائیل را به سمت درختان  برد، نوکس در چنگال اتکینسون افتاده بود.
_  بیرون بیاید ! 
ازرائیل جواب داد : 
《 ژنرال من تسلیمم .بزار اون بره!》 
_ قبلا بهت فرصت دادم تک چشم . بازی تمومه هم برای تو و هم برای این سرخپوست.
+ بزار بره اتکینسون! من سربازاتو کشتم .
ژنرال خندید و با لوله هفتیر به سر نوکس زد و او را به سمت جلو هل داد.
نوکس فرصتی نداشت که قبل از تیرباران شدن ، جان کندن خود را ببیند! 
ازرائیل نقاب خود را برداشت ؛ اشک هایی که سال ها زندانی بودند آزاد شدند .
آتیوس با خشم دسته تیری را در کمان گزاشت ؛ هرکدام از آنها برای چیزی بود که ازش گرفته اند .پدر ، قبیله ، برادرش! 
تیر از کنار دست ژنرال رد شد .
سربازان تیراندازی کردند ، توپخانه ها و مسلسل چی ها نیز خود را رساندند.
پرنده ها از جنگل پر کشیدند . درخت ها با شلیک توپ ها می افتادند و آتشی در قلب جنگل افتاد .
نبرد تا ساعت ها ادامه داشت، ازرائیل به سختی روبه روی خود را میدید ؛ آتش دشمن شب را روز کرده و سرما را از میان برده .
آتیوس فریاد زد : 
《 تونی ! زنده ای ؟ 》 
_ فعلا ! 
+ با این توپ ها به جایی نمیرسیم . دنبالم بیا .
آتیوس دوید ؛ ازرائیل به دنبالش رفت و شنل خود را در میانه راه درآورد و به زمین انداخت .
با قدم هایشان به قبیله رسیدند . خانه ها و مجسمه ها مانند جنگل میسوختند! 
ازرائیل از نفس افتاد و زانو زد ؛ آتیوس برگشت و اورا از شانه بلند کرد و کشاند .
به روی صخره ، پلی چوبی قرار دارد 
رودخانه زیر آن در جریان است !
آتیوس کمان را روی شانه اش انداخت و گفت : 
《 اول تو برو .》 
ازرائیل پایش را به روی پل گذاشت ، گلوله توپ دست آتیوس را قطع کرد؛ همراه با دستش به درون آب افتاد .
ازرائیل برگشت و به سمت دشمنان نشانه رفت .
دو گلوله از استخوان های پای او گذشتند و دیگری در پهلویش فرو رفت ؛ ازرائیل به روی زمین افتاد .
...
چشمش به سختی باز شد . روبه رویش ژنرال و صد ها سرباز آماده شلیک بودند .
به تفنگ نگاه کرد ، هنوز یک گلوله در آن باقی مانده ! 
خزید .
ژنرال گفت : 
《 هنوز نمیخوای تسلیم بشی؟ تو تنهایی ! 》 
ازرائیل درد را نفس کشید ، به خزیدن ادامه داد و گفت : 
《 قانونم عوض نشده. میجنگم تا کشته بشم ! 》 
دست خون آلودش اسلحه را گرفت ، گلوله را در آن گزاشت . 
به آرامی زمزمه کرد : 
《 و تو با من میای ژنرال! 》 
ژنرال به سمت آخرین سلاح ازرائیل شلیک کرد و بعد سیگار را بر لب گذاشت ، آتش خواست . 
ازرائیل به آسمان چشم دوخت و گفت : 
《 تمام عمرم جنگیدم و به چیزی که میخواستم رسیدم  . جنگ من، حالا تموم شد ! 》 
جسمی نورانی و گرما بخش از شرق ، به آرامی پرواز کرد ؛ پلک ازرائیل پایین آمد و سرش را به روی یک سنگ گذاشت .
موج های خروشان رودخانه ، آتیوس را بیرون انداختند ، نفسی کشید؛ خون و آب را سرفه کرد .
از روباه مرده در انتهای جنگل تاریک و سرد تنها استخوان هایش مانده است و در طرف دیگر خورشید آبشاری از نور را به روی جهان میریزد .
آتیوس دست خود را در مقابل آفتاب بالا برد، گرمایی احساس کرد و سپس ...
دیگر رودخانه جریان نداشت !
آفتاب از میان شاخه ها نتابید ! 
از روباه ، جنگل و خورشید چیزی جز سیاهی نماند.








دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.