گم شده : III : کاتانا

نویسنده: Ermiya_M

دشت ، هانزو ، شفق ؛این سفر ادامه دارد.
هانزو افسار را رها کرد و اسبش را در سبزه ها آزاد گذاشت .
 بر زمین نشست و سوالی در سرش پدید آمد؛ در روزی که پدر به قتل رسید ، چه اتفاقی افتاده بود؟ 
در وهم در های بی کلید ، یک خاطره را به یاد داشت .
دهمین تولدش بود؛ در کنج خانه متتظر بازگشت پدر. پسربچه شنیده بود که نیزه دار ها آمدند.
خانه ها غارت و مردمان بسیاری اسیر شدند.
قبیله او ، دیانیرا  آخرین قایق مقابل دریای ستم بود. پسربچه به در نگاه انداخت .
در دوردست ها ، انسان های بی پناه به افرادی ایمان داشتند، لیکوئید ها!
محافظان قبیله .
دیوار ها توان مقاومت نداشتند ، فرو  ریختند.
اریس و هیسائو با وجود دلاوری زیاد ، ناچار با چند تن از بازمانده ها به زمین های کشاورز ها گریختند .
باد در مزرعه گندم پیچید، جوانمردان بی شماری در خون خود زانو زدند.
اریس و دیگر یاران از گندم ها گذشتند.
پسربچه هنوز به در نگاه میکرد...
اریس وارد خانه شد ، دست هانزو را گرفت و سراسیمه از آنجا بیرون رفت .
+ عمو ، پدر کجا است ؟ 
پسربچه به روی شانه های مرد آرام نمیگرفت؛ اریس تنها جمله ای نامفهوم را تکرار میکرد .
《 شجاع باش هانزو!》 
پس از بیست سال ، هانزو هنوز پسربچه ای است که به آن در چشم دوخته است!
برخواست و افسار شفق را گرفت ، برای استراحت کردن او ، هانزو پیاده قدم برداشت و اسب خود را دنبال خود کشید .
کمی بعد ، ویرانه های یک کاخ به نظر هانزو آمد .
طوفان یا جنگ ؛ دلیل این ویرانی چه بود؟ 
هانزو در همین فکر بود که دو مرد با کلاهخود طلایی و سپر های زرین از پشت دیوار فروریخته بیرون آمدند. 
مردی که گرز در دست داشت بی درنگ به هانزو گفت : 
《خودتو معرفی کن، اینجا چی میخوای؟ 》
هانزو دستان خود را به نشانه عدم تمایل به نبرد جلو آورد و گفت : 
《 برای سفر اومدم .》 
سپردار دوم مشعل به روی چهره هانزو گرفت .
_ از کجا بدونم جاسوس نیستی؟ 
هانزو کیسه ای مملو از نقره به سپردار ها داد .
《 این سکه ها اعتماد شما رو جلب میکنه ؟ 》 
مرد گرز به دست خندید و کیسه را گرفت ، روبه سپردار کرد و گفت: 
《 تلاش خوبی بود نه؟ 》 
هانزو منتظر پاسخ مرد دوم نماند ؛ در چرخشی عقاب مانند سر او را قطع و با لبه های پهن شمشیر خود انگشتان مرد گرزدار را از سلاح خود جدا کرد.
مرد بر زانوی خود افتاد، هانزو روح اورا از تنش بیرون کشید.
نفسی کشید؛ تیغ خون آلود خود را در غلاف فرو برد؛جسد ها را در ویرانه پنهان کرد.
سوار اسب شد.
شفق چند پای دیگر بر زمین زد ،
خانه ای دو طبقه در کنار چندین درخت برای هانزو نمایان شد .
شاخه ها و تنه یکی از درختان سیب در بی آبی ، خاکستر شده است ؛ سخن از میوه در کنار او یک شوخی بی مفهوم و دردناک است!
هانزو اسب را رها کرد و به سمت درخت آمد، بر پایین ترین شاخه او دست کشید ، شکست .
چرا از میان تمام گیاهان سبز و سیب های سرخ ، به سمت این درخت مرده آمد؟ 
در شکست های متوالی چوب در باد ملایم، تصویری از چهره خود دید.
هانزو با خود کلنجار رفت؛ این درخت باید پایان سفر او باشد!
مادوکا و تنهایی اش را به یاد آورد، مردمان شهر ، کاج ها !
به درخت تکیه داد، ماه پشت ابر های بی فام گم شد ؛ مرد بی لبخند در خیالش به اولین قدم خود رسید .
آن زمان که همه چیز رفتن و ماندن بود! 
این بار کلاغ و پنجره در سکوت و لیوان های خالی از شراب خاموش ، دیوار! 
اورا میخواند .
پیش از آنکه افسار چرمین شفق را بگیرد؛ صدایی از خانه به گوشش رسید .
صدای مردانه ای شعر میخواند ، پس از هر بیت آن صدایی دیگر میخندید.
هانزو از کنار درخت برخواست ، به سوی در تزئین شده خانه رفت ؛ وارد شد .
با ورود او ، مشاعره پایان یافت اما صدای دوم بار دیگر خندید!
هانزو با خود گفت : 
《 این خنده برای انسان نیست !》 
به روی پله ها ایستاد در حالی که به بالا رفتن شک داشت ؛  در نهایت با زانو های سست حرکت کرد.
در به روی او بسته بود، حال سخنان مرد را واضح میشنید .
سواری میتازد .
زمین سرخ ، کوهستان ، گرگ ، طوفان .
معنا ها از چشمان من پوشیده است!
هانزو گوش از در برداشت و وارد اتاق شد، کتابخانه ای در تاریکی .
مرد چیزی نمیگفت، صدای خنده جانور به گوش هانزو نیامد.
کتاب های کهنه را با پای خود کنار زد ؛ اتاق در سکوت عجیبی غرق شده است .
چشمانی روشن باز شد ، جانور غرّید.
صدا گفت :
《 اگه میدونستی من کی هستم ، هیچ وقت فکر ماجراجویی به سرت نمیزد.》 
جانور غرّش دیگری سر داد‌.
《 برای مهمون ها تو این خونه جایی نیست!》 
هانزو به سرعت جواب داد : 
《کنجکاو بودم.》
+ همه اش همین ؟ از مامور های دایگو که نیستی؟! 
تلاش کرد مرد را در تاریکی بیابد .
_ از کاج میام ،مسافرم.
مرد گفت : 
《 همیشه از کنجکاوی وارد خونه ها میشی؟ 》 
_ همین الان میرم .
از زیر پارچه ای مشکی رنگ ، چراغی برنزی بیرون آمد که از پشت شیشه نیمه مات آن ، کرم شب تاب همانند شاهان مغرور ایستاده بود و با بدن خود ابرو ها و مژه های سفید رنگ مرد را روشن میکرد .
مو های نیمه بلند او هم سان با برفی بود که بر قله ها مینشیند.
مرد چراغ را به سمت هانزو گرفت ، پوست سایه رنگ جانور را نوازش کرد؛ و به او گفت :
《 آروم باش! 》 
مرد سپید مو، چراغ را به صورتش تاباند .
+ دنبالم بیا .
مرد به پشت خانه اش رفت و درحالی که افسار اسب سیاهرنگ خود را دست داشت به نزدیکی هانزو آمد ؛ هانزو نیز پا در رکاب شفق گذاشت .
اسب ها پا به پای یکدیگر میدویدند ؛ هانزو به مرد نگاهی انداخت و هیچ احساسی از چهره اش دریافت نکرد گویا که سال ها است هانزو را میشناسد.
مرد از زین پایین آمد ؛ چند قارچ را از ریشه کند و در کیسه گذاشت و دوباره سوار اسب شد .
در مسیر بازگشت نیز حرفی جز سکوت زده نشد . 
به خانه که رسیدند ، مرد ضربه ای به زمین زد تا دری به زیرزمین باز شد ، هانزو به دنبال او رفت .
کرم شب تاب درون چراغ برنزی میتابد! 
هفت چراغ و هفت کرم دیگر ؛ اتاقک نیمه پوسیده را روشن کرده بودند.
کاغذ های زرد شده را با دست کنار زد ؛ چراغ هشتم را به روی میز گذاشت .
مرد پالتوی خود را در آورد و به نوشته ای که هانزو به آن چشم دوخته بود، نگاه کرد.
کاغذ رادر دست فشرد و روی صندلی نشست .
هانزو گفت:
《 برای خوندنش مشتاقم.》
مرد آهی کشید .
《 هیچکس تا به حال این جمله رو به من نگفته بود! میخونمش اما باید قول بدی که بعدش از اینجا بری.》
نفس عمیق کشید ، چشمش را به خط اول داستان وصله کرد.
کرم های شب تاب ، قصه ای را به گوشم رساندند....
بعد از رود یخ زده 
ارباب ثروتمندی بود که سامورایی قدرتمندی به نام سوشیما  را در خدمت خود داشت .
وفاداری سامورایی برای ندیم ها و سربازان ارباب از ماه کامل آشکار تر بود .
سوشیما غیر از محافظت ، وظیفه دیگری نیز داشت .
نفرینی ابدی بر لوح سرنوشت ارباب ،نوشته شده بود؛ اگر پیش از روشن شدن آسمان بیدار نباشد ، دیگر هیچگاه بیدار نخواهد شد! 
سامورایی از بیم آنکه فراموش کند اربابش را قبل از طلوع آفتاب بیدار کند ، شب ها نمیخوابید.
پلک هایش تیره شد ، جسمی خشک و ضعیف را با خودش حمل میکرد.
سوشیما خسته و پیرتر شد ؛ هر نیمه شب بی خوابی و درد هایش را با قوانین  ذهن خود التیام میداد.
چندی گذشت که فهمید باید برای خشنودی ارباب خود باید  زندگی اش را خوار بشمرد!
روزی از روز های برفی ، سامورایی مثل همیشه به رخت ارباب رفت اما او چشمانش را باز نکرد.
جسد را پنهانی زیر درخت خاک کرد و از شرم آواره کوه ها شد تا پایانش فرا برسد.
به روی برف ها نشست و با اندوه و سردرگمی آوازی خواند .
زن کوهستان که از دور او را دید به سمت سامورایی حرکت کرد .
سوشیما زن را دید ؛ گمان کرد که فرشته مرگ است ، سکوت کرد .
زن سپیدمو به بالای سر او رسید و کف دست سامورایی را در دست خود فشرد .
+ آرزوی تو چیه؟ 
سامورایی  سر خود را بالا گرفت و  به چشمان درخشان زن خیره شد .
+ خواسته ات رو به من بگو ؛ شاید میخوای که به وطن خودت برگردی؟ 
سوشیما بازگشت روح ارباب به دنیای زندگان را درخواست کرد .
زن یخی او را سرزنش کرد که با زنده شدن ارباب تنها زندگی برای سامورایی مثل گذشته سخت میشود، اما او بر خواسته خود پافشاری کرد.
زن گفت : 
《 به جایی که اربابت دفن شده برگرد.》 
زمانی که سوشیما ارباب را از خاک بیرون آورد ؛ ارباب بدگمان شد و حرف های اورا را باور نکرد و سامورایی وفادار خود را از  عمارت بیرون انداخت .
 بار دیگر آواره کوهستان شد اما این بار زن را مانند هیولایی با چهره ای خشمگین  مقابل خود دید .
دو دست سوشیما قطع شد و روحش محکوم به یخ زدگی ابدی...
جرمایا کاغذ را روی میز انداخت و گفت : 
《 فکر می کنم که دیگه باید بری .》
هانزو تایید کرد ؛ هنوز به در نرسیده بود که جرمایا اندیشه ای جدید در ذهنش پخت .
+ میتونی برای من یه کاری کنی؟
_ چی؟ 
+ در روستای کلاغ،داخل معدن طلا تندیسی که مال منه جا مونده؛ اگه برش گردونی پاداش خوبی بهت میدم.
هانزو با کمی شک پرسید : 
《 چرا خودت نمیری؟ 》 
جرمایا جلو رفت و در را برای هانزو باز کرد و گفت : 
《  مامور های دایگو از روستا تبعیدم کردند.》 
پیش از اینکه هانزو سوال دیگری بپرسد جرمایا حرفش را ادامه داد.
《 وقتی پیداش کردی ، برگرد پیش من.》
هانزو  از خانه بیرون رفت .
سوار شفق شد ؛ از آهنگر شنیده بود که شب های این سرزمین پر از گرگ و راهزن است.
به سمت نخستین نوری که در آن سیاهی میدید تاخت. 
 روستایی در چشمش نزدیک و در قدم ها دور بود، اسب بی تابی کرد و شیهه ای کشید ؛ چشمش به پنجه های در خاک گرگ ها افتاده بود.
سم بر زمین کوبید و به سرعت دوید. هانزو افسار را محکم گرفت تا زمین نیفتد ؛ شفق همراه ترسی که در سینه اش بود از زوزه گرگ ها ، همچون رودی از جنس باد های تیز فرار کرد .
هانزو افسار را از دست داد و یال او را در آغوش گرفت؛ دستی بر سر و گردن شفق کشید اما اسب از سرعتش کم نکرد.
از گرگ ها گذشتند .
 منظره چوبی خانه ها در چشمان شفق و سوارش پررنگ شد .
چراغدان های خاموش، مردمی خواب و روستایی در تنهایی؛ تنها یک مشعل روشن بود.
اسب خود را به نرده ای بست و در  مسافرخانه ای را زد .
+ کسی هست؟ اتاق برای امشب میخوام .
صدای باز شدن قفل به گوش رسید؛ صاحب مسافرخانه با احتیاط در را نیمه باز گذاشت و به بیرون نگاه کرد.
_ اتاق خالی نداریم!
هانزو کیسه سکه هارا در دست گرفت و به او نشان داد؛ در برایش باز شد .
صاحب مسافرخانه حتی زحمت خوش رویی و لبخندی کوتاه به مهمان را به خودش نداد و به اتاقی اشاره کرد.
کف دست خود را بالا برد و گفت : 
《 پنج سکه طلا ! 》 
+ طلا همراهم نیست .
_ پس بیست تا نقره.
هانزو معترض و غافلگیر جواب داد: 
《 بیست نقره برای یک شب؟!》
زن موهایش را از صورتش کنار زد و اهمیتی به این اعتراض نداد.
هانزو سکه هارا پرداخت کرد و به اتاق خود رفت .
تخت و کتابخانه ای کوچک و یک پنجره ، اتاق مجلل و بزرگی نبود .
شمشیر و غلاف را از خود جدا کرد و به خواب رفت ...
صبح روز بعد با همهمه و فریاد مردم بیدار شد؛ مثل یک جشن بود یا شبیه این ،از روی تخت پایین آمد .
صدای پای چند اسب و ارابه و شیپور به گوشش رسید ، از اتاق بیرون رفت.
پشت میزی که زن برایش تدارک دیده بود نشست ، نان را چند تکه کرد و فنجان شیر را در دست گرفت.
جرعه اول را که نوشید ، شیپور نواخت ؛ جرعه دوم و سوم ، شیپورباز هم نواخت .
پرسید : 
《 امروز چخبره؟ 》
زن آهی کشید .
+ فستیوال شرافت ! نتیجه از قبل مشخصه ، اما دایگو هرماه یکبار برگزارش میکنه.
زن که دید هانزو منتظر توضیحی بیشتر است ادامه داد : 
《 وقت و حوصله تعریف کردن ندارم. میتونی خودت بری از نزدیک ببینی!》
هانزو نان را نیم خورده رها کرد و بیرون رفت ؛ خود را به مرکز روستا و‌جمعیت مردم رساند .
مردی بلند قامت با نقاب روباهی خاکستری سخنرانی میکرد : 
《 برای تعیین سرنوشت خودتون بجنگید !
 درست مثل دوره های قبل اگه مبارز شما پیروز بشه ، خودتون مقدار مالیات رو مشخص میکنید.》
مرد نقاب پوش به مردم اشاره کرد عقب بروند .
به پشت سر خود نگاهی انداخت ، یک سامورایی با موهای کوتاه وارد میدان شد .
سامورایی فریاد زد : 
《پس جنگجوی منتخب کجا است؟》
هیچ جوابی نیامد ؛ مرد نقاب پوش گفت : 
《 چون هیچ مبارزی ندارید فستیوال تموم میشه!》 
پسری جوان از میان جمعیت در حالیکه دفتری در دست داشت بیرون آمد و با دستپاچگی گفت : 
《 جنگجوی ما هنوز نرسیده! یکم صبر کنید .》
عرق از پیشانی پسر چکه کرد ، به چهره ها و مردان نگاه کرد؛ هیچ ! 
مرد دستش را بر شانه پسر گزاشت و پوزخندی از ترحم زد.
+ ده ثانیه تا پایان فستیوال! 
پسر با عجله گفت :
《 پیداش کردم، قهرمان و جنگجوی ما اینجاست!》
بعد از گفتن به هانزو اشاره کرد و مردم اورا به نبردگاه کشاندند؛ هانزو غرق در تعجب و مردم در خوشحالی.
هانزو زیرلبی به پسر گفت : 
《 چرا؟ من که تورو نمیشناسم!》 
پسر دفتر را زیر بغل گذاشت و دوید.
_ بعدا توضیح میدم .
مرد نقاب پوش روبه هانزو کرد و گفت : 
《 جنگجوی منتخب تویی مرد جوان؟ 》 
+ نه ! اشتباهی پیش اومده .
هانزو این را گفت و تصمیم گرفت به مسافرخانه برگردد، سامورایی از پشت سر یقه هانزو را گرفت و مانع رفتنش شد.
هانزو برگشت، چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید ...
یک مشت روانه چهره سامورایی کرد و با پشت پا اورا بر زمین انداخت .
هانزو چندبار سر سامورایی را به زمین زد و بلند شد .
همه منتظر مرد نقاب پوش بودند؛ با کمال شگفتی اما بی میل مرد گفت : 
《جنگجوی مردم پیروز شد!》 
همه به سمت هانزو آمدند تا از او تشکر کنند ، مردم روستا از ته دل فریاد میکشیدند؛ هانزو جمعیت را کنار زد وبه سمت مسافرخانه رفت .
یک دست به شانه هانزو زد ؛ برگشت و یک اشراف زاده با پوست تیره و سر بی مو دید که نگاه چندان دوستانه ای نداشت ؛ چند سامورایی نیز پشت سرش ایستاده بودند .
اشراف زاده ها در ذهن هانزو پوست تیره و قد کوتاه نداشتند در همین فکر بود که مرد گفت :
《 تبریک میگم ! اسمت چیه؟》 
+ لیکوئید! 
یک سامورایی به مرد گفت : 
《 این مرد جزو فهرست افراد روستا نیست! 》 
مرد نگاهی از بالا به پایین به هانزو کرد.
_ اهل همینجایی؟
+ نه ، من مسافرم .
هانزو بعد از گفتن این حرف با اشراف زاده چشم تو چشم شد.
اشراف زاده پرسید : 
《 اگه مسافری چرا توی فستیوال شرکت کردی؟ هدفت چی بود؟ 》
هانزو با لحنی سرد و کلافه جواب داد: 
《 چرا باید جواب پس بدم؟ 》 
یک سامورایی کاتانای خودش را از غلاف بیرون کشید اما اشراف زاده با نگاهش به او گفت که کاری نکند.
_ ما دنبال قاتل دو نگهبان میگردیم، تو که خبری نداری، نه؟
هانزو خودش را جمع و جور کرد و گفت : 
《 نمیدونم راجب چی حرف میزنی.》 
_ فعلا این جوابو ازت میپذیرم ؛ اما تا روز بازجویی حق نداری از روستا خارج بشی .
و بعد به چند سامورایی اشاره کرد که هانزو را تا مسافرخانه تعقیب کنند.
وارد که شد ، با مشت گره کرده به پسرک که نزدیک میز ایستاده بود خزید .
پسر دفتر را بر روی میز گذاشت و گفت : 
《لطفا بزار توضیح بدم.》 .
هانزو سریع و تیز جواب داد : 
《 چرا منو تو دردسر انداختی؟ 》 
بعد از گفتن این جمله هانزو به آن سر میز قدم گذاشت و یقه لباس پسر را گرفت .
_ من سعی داشتم تورو از دردسر نجات بدم! به اتاق من بیا تا همه ماجرا رو تعریف کنم .
اتاق کوچک پسر حتی تخت هم نداشت ؛ تنها میز کهنه و قاب نقاشی از پادشاهی با شمشیر طلایی ، هرکدام در دیده هانزو کدر شد و درخشید .
مهره های شطرنج توسط پسرک به روی صفحه بازی چیده شد ؛ پیاده نظام، اسب ، ملکه ...
وقتی که به شاه رسید آهی کشید و دست راست خود را بر سینه اش گذاشت . 
اسب سفید و سوار سیاه، نبرد شروع شد .
+ رِن، و اسم تو چیه؟
_ هانزو.
رِن پیاده نظام را جلو آورد، نگاهی به هانزو کرد و گفت : 
《 تازه به اینجا اومدی؟ 》 
_ اهمیتی نداره! گفتی که میخوای 
از دردسر نجاتم بدی؛ منظورت چی بود؟
+ دو نگهبان دیشب کشته شدند؛ خبر رسید که قاتل داخل روستا است 
هانزو به عقب تکیه داد و به اطراف نگاهی کرد .
《 ربطش به من چیه؟ 》 
سواره سیاه پیشروی کرد و حتی جان ملکه هم گرفت .
رِن دستش را از روی مهره برداشت ؛ گفت : 
《میدونم تو چیکار کردی؛ نگران نباش چون من با دایگو مخالفم، مثل تو!》 
هانزو با قربانی کردن یک پیاده نظام شاه خود را نجات داد ؛ کمی در فکر رفت .
《 بوشی دایگو رو نمیشناسم؛ دلیل مرگ اون دو نفر خودشون بودند!》 
فیل سوار به طرف پادشاه حمله ور شد؛ شاه راهی برای فرار نداشت. 
_ کیش و مات!  
رِن لبخندی از پیروزی زد و ادامه داد :《 من برای تو زمان خریدم ؛ سامورایی های دایگو نمیتونند قهرمان فستیوال رو اعدام کنند.》 
هانزو از میز بازی بلند شد .
+ چی میخوای؟ 
_ برای جنگ علیه بوشی دایگو نیاز به فرمانده دارم؛ آخرین شاهزاده خاندان طلایی هنوز زنده است .
هانزو بی میل گفت : 
《شورش شما به من ربطی نداره!》 
_ واقعا نمیدونی دایگو کیه یا خودتو به اون راه زدی؟ 
هانزو با خشم برگشت 
《 گوش کن پسر من...
رِن وسط حرف هانرو پرید و ادامه داد:
《 همین چند هفته پیش بود که راهزن ها پرنسس شرق رو دزدیدند ! فکر میکنی برای چی؟ 》
+ چرا؟
_ فقط برای اینکه دایگو در خون یک اشراف سرزمین دیگه حمام کنه ؛ غرور اون جونور به راحتی سیراب نمیشه! 
هانزو حرف های رِن را کنار هم گذاشت و در یک لحظه بار ها خاطره آن روز مه آلود را با خود تکرار کرد .
《  پرنسس می؟ 》
لباس ابریشمی و لب های زخمی اش ؛ لحظه غرق شدن هانزو در رویا ...
هانزو در خود فرو رفت ، دست و پا زد و غرق شد
در سرش ترانه ای سوسو میزد ، دریاچه نور...
با خود گمان کرد که شاید آفتاب از دست رفته زندگی اش، انتقام باشد.
+ شاهزاده کجا است؟ 
رِن امیدوار گفت : 
《 این کار رو انجام میدی؟ روستا هیچ وقت این لطف رو فراموش نمیکنه !》
هانزو به دیوار تکیه داد .
《 مسئله شخصیه!》 
_پرنسس می رو میشناسی؟
هانزو جوابی نداد و سوال را دوباره تکرار کرد .
《 شاهزاده کجا است ؟ 》 
_ اردوگاه کرکس، بعد آزادی شاهزاده سنگ روی سنگ بند نمیشه ؛ برای همین دایگو نگهبان و راهزن هایی زیادی اونجا گذاشته.
+ راجبش توضیح بده!
_ شاهزاده یا دایگو؟
هانزو به در خیره شد و دست به سینه گفت : 
《 بهم بگو تو این روستا چخبره؟》 
رِن از مهره های شطرنج شاه،سواره و تعدادی سرباز به روی میز ریخت.
_ چند سال پیش...
خاندان زرین بر اینجا حکومت میکرد؛ بعد از اینکه ارتش کوهستان در شمال شکست خورد شاه ادگارد همراه غنیمت ها ،یک اسیر هم با خودش اورده بود؛ دایگو! 
اون مرد با ما خیلی فرق داشت ؛ از پوست تیره اش بگیر تا سر بی مو و چهرهء کهنه اش! 
رِن با تاسف مهره سواره را کنار شاه گذاشت و ادامه داد : 
دایگو روز به روز بیشتر خودشو به پادشاه ثابت کرد و مشاور و محافظ مورد اعتمادش شد.
این سرزمین همه چیز داشت! زمین های برنج ، گله های گوسفند و از همه مهم تر مردم خوشحال ...
رن سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
دایگو رسما مرد اول سرزمین بود و دور از چشم شاه ، نقشه ای طراحی کرد . حکومتی جدید که قدرت پادشاه بین مردم و اشراف و حتی راهزن ها پخش میشد.
وعده دوران جدید در کل سرزمین پیچید و دایگو نیرو های زیادی در ارتش تربیت کرده بود و انقدر محبوب شد که لقب بوشی بهش دادند.
رِن مهره های پیاده نظام را کنار سواره برد ؛ همه مهره ها در یک طرف و پادشاه تنها در گوشه ای از صفحه...
هانزو پرسید :
《 بعدش چیشد ؟ 》 
پسر صفحه شطرنج را برداشت و گفت : 
《 مهم نیست! وقتی شاهزاده رو پیدا کردی ،بیارش سمت درخت خشکیده بیرون روستا .》 
هانزو به سمت در خروج قدم برداشت.
_ اگه از روستا بیرون بری دستگیر میشی، چیزی دارم که میتونه کمکت کنه.
رِن به آدمک چوبی اشاره کرد ؛ زره ای از آهن و شنلی سرخ و  نقابی فلزی بر چهره داشت.
هانزو نقاب را به صورت زد.
پس از پوشیدن شنل ، مرد بی لبخند دستش را بر روی سر رِن گذاشت .
هانزو به پسر نگاه انداخت و بعد ...
به در خیره شد .
_ آقای لیکوئید! حالت خوبه؟ 
اتاق در سکوت خود ماند و پسر جوابی نشنید .
هانزو به سختی نگاه خود را از در جدا کرد.
《 باید برم! 》 
بی خداحافظی از اتاق و مسافرخانه بیرون رفت ؛ بر زین اسب نشست .
پیش از جدا شدن هانزو از روستا ؛ صاحب مسافرخانه با ردای سبز و کاتانا که در دست داشت نزدیک شد.
_ وسایلت رو فراموش کردی.
نگاهی به آسمان شب کرد و افسار سفر را در دست فشرد. 
 به سوی شرق تاخت .
از زمین های پوسیده برنج گذر کرد، از روستا ،  دشت ...
 شرق هانزو را به سمت خود میبرد  و دستان سوار را به روی افسار خشک و پلک هایش را پایین اورد...
شبح بر افکار هانزو خراش انداخت و خندید .
 +این مسیر سمت دره است! 
هانزو گفت : 
《 نمیتونم برگردم .》 
 صدای خنده در سر هانزو پیچید.
+ چون نمیتونی به استخون های خسته ات بگی به هیچ رسیدی! 
 آهی کشید و ساکت ماند .
شبح به دور گردن هانزو پیچید .
 به سختی نفس میکشید و به زانو افتاد، شبح سیلی دیگری زد  ؛ خندید!
چند کرم شب تاب در صفحه سیاه پیش رو دید و چشمانش را باز کرد.
چند مزدور در اطراف ویرانه کاخ نگهبانی میدادند ؛ نگهبانی تمام زره چراغدانش را بالا برد و فریاد زد : 
《 کی اونجاست؟》 
هانزو چیزی نگفت .
تمام زره نزدیک تر شد ، نقاب به روی صورت هانزو را که دید تعظیم کرد.
_ بی احترامی منو ببخشید سرورم.
《 مهم نیست !راه رو باز کنید》 
_ دستور از بوشی دایگو رسیده! مرز شرق بسته است.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.