جادو های باستانی : رقص شمشیر های سیاه

نویسنده: TNT_Master

ولاد به مخفیگاه نقابدارن سلطنتی رسیده و 2 تا نگهبان که جلوی در ایستادن جلوش رو میگیرن و میگن: چی میخوای؟

ولاد: میخوام با رییستون صحبت کنم

نگهبان: از کدوم نژاد هستی؟ 

ولاد: من ولاد هستم، رییس نقابداران گیاه 

نگهبان: ببینم چی میشه

و می‌ره و اون یکی نگهبان میگه: پس افرادت کجان؟

ولاد: تنها اومدم

نگهبان: راستی، خبر رسیده که یه بچه جادوگر خیلی ماهر توی روستای گیاهه

ولاد: هوممم، خوبه... امیدوارم به همون اندازه جاه‌طلب هم باشه چون می‌تونه جانشین من بشه

اون یکی نگهبان برمیگرده و میگه: بیا، رییس منتظره

ولاد پیش رییس نقابداران سلطنتی که یه زن با موهای بور گیس بافته است میاد و میگه: رییسشون تویی؟

-بله، من میرینو هستم، رییس نقابداران سلطنتی

ولاد نقابش رو برمیداره و میگه: خوش بختم خانم، منم ولاد هستم، رییس نقابداران گیاه

میرینو: خب چکار داری؟

ولاد: اومدم باهم متحد بشیم

میرینو: چرا؟

ولاد: چون برای مبارزه با محافظان معبد به کل محفل سایه ها نیاز داریم

میرینو: من اینو قبول دارم ولی همیشه سر اینکه رییس کی باشه دعواست وگرنه منم خیلی دوست دارم که کل محفل سایه ها باهم باشن.... چون جنگی که جادوگر سیاه شروع کرد نباید شکست بخوره

ولاد: خب، میشه با مبارزه معلوم کرد که کی رییس کل نقابدارن باشه

میرینو: موافقم، مقدماتش رو آماده میکنم

و می‌ره و ولاد به بقیه میگه: کسی اطلاعاتی از اون بچه جادوگر ماهر نداره؟

یه زن: اسمش سید هست، پسر مشاور بانوی اعظم گیاهه

ولاد: خوبه، چقدر مهارت داره؟

زن: شنیدم می‌تونه از جادوی آتش استفاده کنه

ولاد با تعجب می‌پرسه: چند سالشه؟

زن: اون طور که شنیدم 9 سالشه

ولاد: آینده داره، باید بیارمش سمت خودم

میرینو: من حاضرم، بیا مبارزه کنیم

میرینو و ولاد دوتا شمشیر چوبی برمیدارن و وسط حلقه ای که بقیه درست کردن مبارزه می‌کنند، ولاد با شمشیرش حمله می‌کنه و میرینو با شمشیرش دفاع می‌کنه و میخواد ضد حمله بزنه که ولاد عقب میپره و میخواد با شمشیرش بزنه توی سرش که میرینو شمشیرش رو جلوش میگیره و شمشیر میرینو در برخورد با شمشیر ولاد می‌شکنه و زمین میخوره و ولاد شمشیرش رو بالای گردن میرینو میگیره و میرینو میگه: من تسلیمم، باعث افتخارمه که بهتون خدمت کنم، نقابدار اعظم

ولاد شمشیرش رو می‌کشه عقب و میرینو بلند میشه و ولاد میگه: خب، باید بگم که هنوز هم رییس نقابداران سلطنتی هستی و من رییس کل هستم

میرینو: اولین دستورتون چیه؟

ولاد یه نقشه رو باز می‌کنه و یه نقطه رو روش نشون میده و میگه: اینجا رو میشناسی؟

میرینو: آره

ولاد: برید اینجا، نقابداران گیاه دارن یه پایگاه میسازن، بهشون ملحق بشید، بقیه اعضای محفل سایه ها رو هم وقتی با خودم متحد کردم، می‌فرستم اونجا

میرینو: اطاعت، افراد، آماده رفتن بشید

نقابداران سلطنتی راهی اون محل میشن و ولاد هم به سمت روستای گیاه میره

{در روستای گیاه}

سید و دیزی جلوی دروازه روستا نشستن و سید داره با جادو توی دستش گل سبز می‌کنه و دیزی میگه: آفرین.... چرا دوست نداری یه دختر بعلت کنه؟

سید: ام.... خب راستش یکم وقتی یه دختر بغلم می‌کنه احساساتی میشم.... درواقع....

یکهو دیزی جیغ می‌کشه و به یه سمتی اشاره می‌کنه و میگه: گرگ!!!!

سید: گرگ؟....

و روش رو اون طرف می‌کنه و 3 گرگ وحشی میبینه و فریاد میزنه: گرگ!!!!.... نگهبانا، گرگ!!!!

نگهبانا میان و یکیشون میگه: گرگ ها از آتش میترسن، جادوی آتش رو که بلدی

سید: راست میگی

و سمتشون آتش پرت می‌کنه ولی نمیترسن و نگهبان با تعجب و درحالی که ترسیده میگه: غیر ممکنه!!!!

سید یاد یه خاطره میافته

{2 سال قبل}

سید پیش مادر بزرگش که یه پیرزن با موهای سفید و هودی و دامن سفیده هست و مادربزرگش داره میگه: این جادوی آهنه، بسته به قدرتت آهن قویتری میسازی

سید: باشه، مادربزرگ

یکهو یه زن و شوهر، دخترشون که وحشی شده رو میارن و مادر میگه: جادوگر اعظم، دخترمون بهمون حمله کرد و می‌خواست با چاقو ما رو بکشه

مادر بزرگ سید، دست دختر بچه رو با یه خنجر خراش میده ولی دردش نمیاد و میگه: جادوی سیاهه، یه جادوگر داره کنترلش می‌کنه... محکم بگیریدش

مادر و پدر دختره رو میگیرن و مادر بزرگ سید دستاش رو تکون میده و ورد میخونه و یه جادوی سفید ظاهر میشه و میخواد دختر رو لمس کنه که دختر توی صورت پدر و مادرش میکوبه و میخواد فرار کنه که سید بغلش می‌کنه و فریاد میزنه: آهنننن!!!!!

و بهم زنجیر میشن و مادربزرگ سید میگه: آفرین.... حالا نگهش دار

و جادو رو روی سرش می‌ذاره ولی از کنترل در نمیاد و مادربزرگ میگه: جادوگره قویه

سید: مادربزرگ، دارم می‌بینمش از طریق این دختر دارم می‌بینمش

مادر بزرگ سید: یه لحظه صبرکن، کجاست؟

سید: نمی‌دونم

مادربزرگ

سید: اتصال رو نگهدار

و با دستاش جادوی سیاه میسازه و میزنه روی سر سید و یکهو چشم های مادر بزرگ نورانی میشن و میگه: این دختر رو ول کن وگرنه شکنجه ات تموم نمیشه.... آفرین، دفعه دیگه زنده نمیمونی

و دختر حالش خوب میشه و سید ولش می‌کنه

سید: با کی صحبت میکردید؟

مادر بزرگ سید: از طریق تو اون جادوگر رو طلسم کردم تا این دختر رو ول کنه

{زمان حال}

سید: این جادوی سیاهه، یه جادوگر داره این گرگ ها رو کنترل میکنه.....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.