جادو های باستانی : اولین مخالف
0
2
0
8
ولاد به مخفیگاه نقابدارن سنگ رسیده و نگهبان ها میگن: از کدوم گروهی؟
ولاد: رییس نقابداران گیاه هستم، اجازه ورود میخوام
نگهبان: اجازه داده نمیشه چون رییس ما و رییس قبلی شما باهم مشکل داشتن
ولاد خیلی جدی میگه: پس اینطوریه
و با جادو از توی لباسش کونای در میاره و نگهبان ها رو از لباسشون میچسبونه به دیوار و وارد میشه و هر نقابداری به سمتش میاد رو با جادو به بند میکشه و رییسشون که موهای قهوه ای و چشمان قهوه ای داره میگه: چی میخوای
ولاد: اتحاد، برای اینکه بر محافظان معبد پیروز بشیم باید کل محفل سایه ها باهم متحد بشن
رییس نقابداران سنگ: همش توهمه، من یعنی ویل با هیچ نقابداری متحد نمیشم... اتحاد مال ضعیف هاست
ولاد: قانع نشدم جناب ویل
ویل: چکار کنم که قانع بشی؟
ولاد: مبارزه کن، اگر بردی، قبول، متحد نشو ولی اگر باختی باید باهام متحد بشی
ویل: قبوله.... خودت رو آماده کن
و جادوگری میکنه و دور خودش و ولاد حلقه آتیش درست میکنه و بعد با جادو یه تکه چوب رو به شمشیر چوبی تبدیل میکنه و میگه: تو هم میخوای؟
ولاد نیشخند میزنه: نه.... دلم لک زده بود برای مبارزه با یه جادوگر
و خودش هم یه تکه چوب رو توی دستش میکشه و با کونای هاش که با جادو حرکتشون میده توی هوا میتراشتش و به شمشیر چوبی تبدیلش میکنه و میگه: عالیه
ویل: که اینطور، بیا جلو
ولاد حمله میکنه و ویل با جادو یه سپر جلوی خودش میسازه و به سپر برخورد میکنه و بعد خودش میخواد به ولاد ضربه بزنه که ولاد یه سپر سنگی میسازه و تیغه شمشیر چوبی ویل میشکنه و میگه: جالبه
و تیغه اش دوباره رشد میکنه و دوباره حمله میکنه و با آتیش تیغه شمشیر چوبی ولاد رو ذغال میکنه و ولاد دوباره تعمیرش میکنه و میگه: ایول.... نظرت راجب مبارزه با جادو چیه
ویل: شمشیر چوبیش رو خاکستر میکنه و میگه: چرا که نه
ولاد هم شمشیر چوبی رو از وسط میشکنه و بعد ویل دستاش رو با کریستال میپوشونه و حمله میکنه و ولاد دستاش رو با سنگ میپوشونه و جلوی ضربه رو میگیره و توی دستاش الکتریسیته میسازه و به سمت ویل میزنه و ویل هم یه سپر سنگی جلوی خودش میسازه و بعد یکهو پاهاش توی کریستال گیر میکنه و ولاد هلش میده و دستاش رو هم گیر می اندازه و میگه: خب؟ شکست رو قبول میکنی
ویل: آره، قبول میکنم
ولاد درش میاره و میگه: پس متحد میشی؟
ویل: بله
ولاد جای مقر رو روی نقشه نشون میده و میگه: نقابداران سلطنتی، گیاه، آب و آتش که باهم متحد شدن اونجان
ویل: بله، ما هم میریم اونجا
ولاد: پس راه بیافتید
نقابداران سنگ میرن و ولاد میخواد به راهش ادامه بده که یه کلاغ پرواز کنان میاد و تبدیل به پیر بزرگ میشه و میگه: از اون پسره برات اطلاعات جمع کردم، خیلی جادوگر قویی هست ولی مشکلش اینه که خشم داره، میخواد با یادگرفتن هر شش جادوی باستانی کار های وحشیانه انجام بده
ولاد یکم فکر میکنه و میگه: هومممم از کجا میگی؟
پیر بزرگ: من به شکل یه مارمولک آتشین رفته بودم توی روستای گیاه و دیدم چطوری خشمگین شد و عروسک تمرینی رو زجر کش کرد
ولاد: من این دستور رو بهت ندادما
پیر بزرگ: میدونم ولی این اطلاعات بدرد بخور هستند
ولاد: آره درسته
{در روستای گیاه، محل تمرین جادوگری}
سید با جادوی آهن روی دستش پنجه فلزی میسازه و باهاش شکم عروسک تمرینی که با جادو زنده شده رو برش میده و بعد عروسک تمرینی حمله ور میشه و سید زنجیر داغ میسازه و دستش رو میسوزونه و بعد استادش میگه: آفرین عالی بود، جادوی آهن رو خوب بلدی
بقیه دانش آموزان آکادمی هم براش دست میزنن و استاد جادوگری میگه: هر کس که بتونه جادو های فرعی رو درست انجام بده برای جادو های باستانی آماده میشه و فکر کنم الان وقتشه که جادوی آب رو یاد بگیره.... چند نفر این جادو رو بلد هستید؟
چند دانش آموز دستاشون رو بالا میبرن و استاد میگه: کسایی بلد نیستن هم سعی کنن که براش آماده بشن تا بهشون یادش بدم
همه: بله استاد
استاد جادوگری: خب سید، حاضری؟
سید: بله
استاد جادوگری دستاش رو تکون میده و ورد رو میخونه و از دستاش آب میپاشه و میگه: خب، حالا تو
سید هم انجامش میده و موفق میشه و استاد میگه: آفرین
سید: استاد، فکر کردم جادوی بعدی، جادوی سنگه
استاد جادوگری: خب نه، هنوز آماده نیستی
سید: بله استاد.... میشه خصوصی باهاتون صحبت کنم؟
استاد جادوگری: آره حتما
سید و استاد جادوگری به یه اتاق میرن و سید میگه: اون مارمولک آتشین رو یادتونه؟
استاد جادوگری: آره، که گفتی برات نگهش دارم، فرار کرد
سید: حیف شد، اون یه جادوگر بود
استاد جادوگری با تعجب میگه: از کجا فهمیدی؟
سید: وقتی تمرین میکنم دور خودم طلسم شناسایی میذارم و...
استاد: میدونم، طلسم شناسایی هر جنبنده ای بهت نزدیک بشه بهت اطلاع میده
سید: بله، یک نفر بهم نزدیک شد و اول فکر کردم که شمایید ولی وقتی شما اومدید فهمیدم 2 نفر نزدیک من هستند و متوجه شدم نفر دوم اون مارمولک آتشینه و زیر نظر گرفتمش و بعد گرفتمش و آوردمش پیش شما
استاد جادوگری: که اینطور، یعنی چی میخواست؟
سید: نمیدونم، من فقط 9 سالمه