جادو های باستانی : مادر دل شکسته
0
2
0
6
ولاد به مخفیگاه نقابدارن آتش میرسه و همون اول سمتش تیر پرت میشه و ولاد جلوی خودش با جادو سپر میسازه و بعد نقابداران آتش محاصره اش میکنن و ولاد آماده مبارزه است که یکیشون که یه زنه میگه: صبر کنید.... تو یه نقابداری؟
ولاد: داری میبینی زن: علامتت رو نشون بده
ولاد آستین دست راستش رو بالا میزنه و ساعد دستش رو که روش نماد جادوگر سیاه خالکوبی شده رو نشون میده و زن میگه: بیا بریم به مخفیگاه تا اونجا صحبت کنیم
توی مخفیگاه اون زن نقابش رو برمیداره و موهای سیاه و چشم های آبی داره و میگه: من آمنه هستم، رییس نقابداران آتش، ببخشید، فکر کردم که دوباره محافظان معبد آتش و رییسشون آمون حمله کردن...(عصبانی میشه).... آمون عوضی
ولاد: بله درسته، محافظان معبد خیلی عوضی هستند.... برای همین تصمیم گرفتم که محفل سایه ها رو باهم متحد کنم
آمنه با شک میگه: زیر پرچم خودت دیگه؟
ولاد: نه لزوما، کی رییس باشه مهم نیست، مهم اتحاده
آمنه با عصبانیت میگه: مهم انتقام پسرم و مقامیه که به حق متعلق به من بود
ولاد: من اینا رو نمیدونم
آمنه یه نفس عمیق میکشه و میگه: من تمام مشخصه های یه رییس رو داشتم ولی جادوی آتش قبول نکرد که من رییس نژاد آتش بشم فقط چون من یه زنم، من ریاست رو خوب بلد بودم، حساب و کتابم خوب بود، با تمام ریزه کاری های جنگیدن و فرماندهی آشنا بودم ولی فقط چون زن بودم جادوی آتش قبول نکرد که من حاملش باشم.... حالا چون اولین حامل جادوی آتش مرد بوده باید همیشه مرد انتخاب کنه؟ منم به نقابداران پیوستم تا مقامی که حقمه رو بگیرم....(لحنش ناراحت میشه).... آمون بهمون حمله کرد و خودش رو بالای سر من رسوند و خواست ضربه خلاص رو بهم بزنه که پسرم که تازه 14 سالش شده بود یه شمشیر برداشت و اومد آمون رو متوقف کنه ولی آمون خیلی راحت بهش یه زخم کشنده زد و پسرم متاسفانه دوام نیاورد، دقیقا توی بغلم جون داد.... هنوز مامان گفتن هاش در زمان مرگش رو یادمه
ولاد از درون خوش حال میشه و میگه: خب، اگر باهم متحد بشیم، میتونی به آرزوت برسی، نقابداران سلطنتی و آب با من که رییس نقابداران گیاه هستم متحد شدن
آمنه: باشه، بخاطر پسرم، منم پسر آمون یعنی یارمر رو میکشم
ولاد: باشه.... حالا باهام مبارزه کن، اگر برنده شدی میتونی نقابدار اعظم بشی، اگرم نه همین مقام فعلیت رو داری
آمنه: قبوله
{چند دقیقه بعد}
آمنه و ولاد با شمشیر های چوبی جلوی هم ایستادن و آمنه حمله میکنه و ولاد حمله رو دفع میکنه و بهش لگد میزنه بعد خودش حمله میکنه ولی آمنه جاخالی میده و میزنه توی دست ولاد و ولاد هم میخواد توی سرش بزنه ولی آمنه دفاع میکنه و عقب میپره و ولاد هم دوباره حمله میکنه و میخواد توی سینه اش بزنه ولی آمنه دفاع میکنه و ولاد میپره عقب و دوباره حمله میکنه و میخواد توی سرش بزنه و آمنه شمشیرش رو جلوی سرش میاره و ولی ولاد در آخرین لحظه مسیر رو تغییر میده و توی شکم آمنه میزنه و البته چون شمشیر واقعی نیست فرو نمیره و آمنه نقش زمین میشه و ولاد شمشیرش رو روی گردن آمنه میذاره و آمنه میگه: حقه ی خوبی بود، تسلیمم چون اگر شمشیر واقعی بود الان یه زخم عمیق روی شکمم درست شده بود
ولاد: خوبه
و محل رو روی نقشه نشون میده و میگه: برید به این نقطه، بقیه دارن اونجا پایگاه میسازن
آمنه: بله قربان، افراد آماده رفتن بشید
نقابداران آتش حرکت میکنن و ولاد به راهش ادامه میده و به سمت مخفیگاه بعدی یعنی مخفیگاه نقابداران سنگ حرکت میکنه
{در روستای گیاه}
ماریا داره در اتاق خواهرش رو میزنه و میگه: دیزی، خواهر کوچولو.... حالا دیده باشه که روحت چطوریه... روحت که پاکه، بنظر من که راه خوبیه تا همسر آینده ات رو پیدا کنی، باطن از ظاهر خیلی مهمتره
دیزی در رو باز میکنه و میگه: بیا داخل خواهر
ماریا میاد داخل و باهم روی تخت دیزی میشینن و دیزی میگه: راستش من سید رو دوست دارم ولی گفتنش توسط یه دختر 9 ساله مسخره است... خود سید هم داشت صحبت های عاشقانه میکرد ولی چون 9 سالش بود ایستاد و ادامه نداد ولی من گفتم که اشکالی نداره چون از حرفاش خوشم اومد...... ولی بازم نمیتونم قبول کنم که دوستش داشته باشم
ماریا: عجب، اشکالی نداره، منم فردریک رو دوست دارم ولی نمیتونم بهش بگم چون هنوز 11 سالمه و اونم 12 سالشه
دیزی با خنده میگه: پس دقیقا مثل همدیگه هستیم