جادو های باستانی : پسر صبور
0
4
0
8
سید توی محل تمرین مبارز ها دستش رو بالا میاره و جادوی آهن رو انجام میده و از دست زنجیر آهنی بیرون میاد و دور عروسک تمرینی میپیچه و بعد با جادوی آتش داغش میکنه، آنقدر که سرخ بشه و عروسک تمرینی آتش میگیره و ذغال میشه و عروسک ذغال شده روی زمین میافته و بعد زنجیر ها ناپدید میشن و با خوشحالی میگه: کارم درسته، اگر بتونم از استادم بقیه جادو های باستانی رو یاد بگیرم عالی میشه، به گفته استاد، من جادوگر قویی هستم
استاد آکادمی جادوگران میاد و : من اینو نگفتما
سید: سلام استاد بزرگ..... مگه نگفتید که من خیلی استعداد دارم، برای همین بهم جادوی آتش رو یاد دادید و گفتید که اگر کارم خوب باشه بهم پنج تای دیگه رو هم یاد میدید
استاد جادوگری: خب بله، ولی خیلی عجله داری، هرچیزی به موقعش.... تازه یکم خشن هستی، کاری که با این عروسک تمرینی انجام دادی وحشیانه بود.... شکنجه با زنجیر داغ؟
سید: ببخشید، کنترل رو از دست دادم استاد
استاد جادوگری لبخندی میزنه و میگه: اشکالی نداره، آدما میتونن راحت عصبانی بشن ولی اگر با دشمن روبرو شدی باید خشمت رو کنترل کنی وگرنه با نقابداران چه فرقی داریم... البته جادوی خوبی بودا ولی بجای استفاده ازش برای شکنجه میتونی ازش برای مبارزه استفاده کنی... اتفاقا زنجیر داغ میتونه سلاح خوبی باشه
سید: بله استاد
استاد جادوگری: کم کم بهت پنج جادوی باستانی دیگه رو هم یاد میدم پس اگر یکم صبر داشته باشی میتونی به هر شش جادوی باستانی مسلط بشی
سید: باشه استاد.... خب، بهتره که منم برم برای کار های همیشگیم
استاد جادوگری: موفق باشی
سید به خونه شون میرسه و میخواد در رو باز کنه که دیزی با یه شاخه گل که توی دستشه میاد و میگه: سید
سید: بله
دیزی: میدونی، ازت خوشم میاد
سید با لبخند میگه: خیلی ممنون... خب خانم، من باید کار های همیشگیم رو انجام بدم
دیزی: چی هستند؟
سید: خب راستش دارم روی مهارت هام کار میکنم، به عقیده من نقابدار ها ممکنه یه روز یه حمله همه جانبه کنن و باید براش آماده شد
دیزی: بله درسته، راستی این گل خیلی خوشگل بود، تصمیم گرفتم برش دارم
سید: مثل خودت تو.... پس برای همین...
و یه جادو روش میزنه و یه شاخه گل تبدیل به یه دسته گل میشه میگه: حالا بهتر شد.... اگر کاری نداری باید به کارام برسم
دیزی: ممنون، باشه بعدا میبینمت
دیزی میره و ماریا که پشت دیوار قایم شده بود میگه: کارت عالی بود خواهر
دیزی: حیف، نمیدونم که اونم ازم خوشش میاد
ماریا: وقتی بزرگتر شدی معلوم میشه
یکهو شلوار ماریا آتیش میگیره و شروع میکنه دویدن و میره سمت چاه آب روستا و روش آب میریزه و خاموشش میکنه و دیزی با ترس، نگرانی، استرس و عرق روی پیشونیش میگه: خوبی خواهر؟
ماریا: خوبم، فقط پاچه شلوارم کوتاه شد
دیزی: مهم نیست..... اصلا آتیش از کجا اومد؟
و به جایی که وایساده بودن نگاه میکنن و یه مارمولک قرمز میبینن که داره روی زمین راه میره و ماریا با تعجب میگه: این چیه؟!
دیزی: نمیدونم.... ولی خوشگله
و تا بهش دست میزنه دستش میسوزه و میگه: داغه... دستم سوخت
و یکهو سید میاد و میگه : اون یه مارمولک آتشینه، فکر نمیکردم که بشه اینجا ازش پیدا کرد، اونا توی معدن سنگ های داغ پیدا میشن.... حتما وقتی سنگ داغ می آوردن اینجا همراشون اومده
ماریا: الان چبکارش کنیم؟
سید: میبرمش پیش جادوگر اعظم تا برشگردونه به معدن
دیزی: چرا خودت نمیبریش؟
سید: راه رو بلد نیستم
دیزی: هومممم عجب
سید در حالی که مارمولک رو با جادو بلند کرده به سمت خونه جادوگر اعظم میره و ماریا با خنده میگه: از دستش نده خواهر، اگر بتونی بعدا براش یه پسر خوشگل بیاری خیلی خوب میشه
دیزی: اولا که من بچه ام، دوما که مگه دختر بدنیا بیارم چی میشه؟ مامان که من و تو رو بدنیا آورد ولی پسر بدنیا نیاورد
ماریا: خب منظور خاصی نداشتم، شوخی بود فقط من خودم دوست دارم برای فردریک یه پسر بدنیا بیارم تا یه مرد جنگجو تربیت کنیم
دیزی با خنده میگه: خب من خیلی برام مهم نیست، بیشتر دلم میخواد یه بچه خوب تربیت کنم
ماریا با خنده میگه: منم فقط دوست دارم حداقل یه پسر بدنیا بیارم حالا اگر پسرم، خواهر هم داشته باشه دیگه اونم بزرگ میکنم، بچه مه دیگه
دیزی: حالا که وقت ازدواجمون نیست که مسابقه بذاریم کی پسر دار میشه و کی نمیشه
ماریا: راست میگی خواهر، ولی من پسر بدنیا میارم حاضرم شرط ببندم
دیزی با خنده میگه: حالا که اینطوره منم میارم..... شرطمون هم یادت بمونه
ماریا: یادم میمونه... اگر پسر بدنیا نیاوردم هرچی تو بگی
دیزی: منم همینطور