در زمینهای وحشی ، جایی که همیشه شب است، پسری قدم میزند. گویا این چراغهای بالای سر او به جایی ختم میشوند، پس به راه خود ادامه داد.
خود را بر قلهی کوهی دید که پایین آن کوهِ تاریک، شهری بود.
از قله کوه پایین میرفت اما در اواسط کوه مردی دید. مرد چشمانش قرمز و براق بود.
یامی پسر قصهی ما، جنگجو بود. پس شمشیر ترک خوردهاش را در آورد و بدون درنگ سینهی مرد را شکافت.
چونکه آن مرد دوست نبود.
در راه رسیدن به اینجا شخصی به او گفته بود که به کسانی که چشم قرمز دارند نزدیک نشود.
او برای بدست آوردن خاطرات گذشتهاش به این مکان آمده.
حس میکرد که به اینجا تعلق دارد.
به راه خود ادامه داد و به شهر نزدیک میشد. هرچه بیشتر نزدیک میشد انگار که شهر نبود و بیشتر به روستا شبیه بود. به اولین خانه که رسید شخصی درشت هیکل به او پشت کرده بود. شمشیر را درآورد تا به او حمله کند، اما وقتی برگشت چشمانش قرمز نبود.
مرد درشت هیکل خود را اِلدر معرفی کرد و به او خوش آمد گفت.
یامی که کمی به او شک داشت پرسید: "اینجا کجاست؟"
الدر جواب داد:" روستای خاک، روستایی که فقط من و ماتیلدا در آنجا زندگی میکنیم. متاسفانه فقط من برای خوشآمد گویی باقی ماندهام."
الدر، یامی را به خانهی خود دعوت کرد.