شوالیه : شهر باران ۲

نویسنده: forwv55

سرزمین سبز زیبا بود. شبیه رویایی در عالم بیداری.
زیبا اما خطرناک. یامی با حرکت شمشیرش راه خود را باز می‌کرد.
رشد گیاهان و درختان در زیر زمین عجیب بود. این پادشاهی به کلی عجیب بود.
اما واقعا چه چیزی می‌تواند این سرزمین را نابود کند؟
هر چه که بود قرار نبود چیزی صلح آمیز باشد و قرار نبود به آسانی جلوی آن را گرفت.
بعد از یک شبانه روز به انتهای سرزمین سبز رسید.
بالای یک صخره در بالای یک دشت ایستاده بود و دروازه‌ی ورود به شهر باران را می‌دید. پرید و بدون اینکه آسیب ببیند فرود آمد. 
سنگ یا همان کلیدی که دست نگهبان زره‌پوش بود را از کیفش که روی پایش بسته بود در آورد.
در کنار دروازه‌ی دوازده متری مسجمه‌ای درست مانند نگهلرلبان با سوراخی به شکل همان سنگ بود.
سنگ را آنجا گذاشت و لرزش دروازه شروع شد.
دروازه باز می‌شود و راه‌رویی زیبا دیده می‌شود. پلی آهنین بالای آبی جوشان بود. یامی برای اطمینان سنگی به داخل آب انداخت.
اما سنگ ذوب شد. یامی فکر کرد شاید این آب نباشد، بلکه چیزی اسید مانند باشد.
با احتیاط از روی پل رد شد تا مبادا پایش لیز بخورد.
وارد جایی ساکت شد و به راه خود ادامه داد. هر پله که پایین‌تر می‌رفت صدایی شبیه به برخورد قطرات باران به آهن می‌شنوید. بلاخره به محیط باز رسید. او رسیده بود، به شهر باران.
ساختمان‌های آهنین بسیار بلند این محیط را پوشانده بودند و باران می‌بارید. معلوم نبود این آب ازکجا می‌آید، ولی آب خنکی بود.
این باران انگار دائمی بود. پس برای همین اسم شهر ، شهر باران است.
مردی با چشمان قرمز از پشت او ظاهر شد. یامی با شمشیر به شکم او ضربه زد. اما چیزی که نابود شد شمشیر یامی بود. مرد هم بدون درنگ ، یکی از چشمان یامی را کور کرد. 
یامی فقط می‌توانست دو بار از قدرت روح استفاده کند پس مجبور به فرار شد.
از کنار کالسکه‌های قدیمی و خراب می‌گذشت و امیدوار بود بتواند زنده بماند. 
در ورود به میدان شهر بسته بود. چونکه آوار زیادی جلوی آن ریخته بود. کشتن آن مرد کار آسانی نبود چونکه به نظر یک سرباز می‌آمد. او با شمشیرش به یامی آسیب زده بود.
دو سرباز دیگر هم از سمت راست و سمت چپ نزدیک می‌شدند.
او محاصره شده بود. زمین زیر پای او سست به نظر می‌آمد. پس فکری به ذهنش رسید. استفاده از حالت دوم روح، "نیزه".
این حالت به او اجازه می‌داد که با پریدن و سریع فرود آمدن قدرت روح را مانند موجی سوزان به اطراف و زیر پای او وارد کند. این کار را انجام داد و زمینِ سستِ زیر پای او فرو ریخت و به درون مکانی تاریک افتاد.
سقوط کرده بود. از خواب بیدار شد و فانوسی کنار خودش پیدا کرد. امکان نداشت که این در این پنج سال روشن مانده باشد. پس یکی حتما اینجاست.
انگشتان دست راستش شکسته شده بودند. تمام حالات قدرت روح بجز یکی با دست راست انجام می‌شوند. پس به دلیل ضربه‌ی این اتفاق افتاد. جایی که بود شبیه تونل به نظر می‌آمد. به راه خود ادامه داد تا  شاید جایی امن بیابد. از قدرت روح برای درمان خود استفاده نکرد تا شاید بعدا ضرورت استفاده از آن بیشتر باشد.
در حال راه رفتن بود که زیر پایش فرو ریخت و به تونل دیگری افتاد.
در این یکی تونل آب جریان داشت.
به طرف جایی که آب می‌رفت حرکت کرد و به مکانی رسید که صد‌ها تونل دیگر با آن ختم میشدند.
این آب جوشان بود و کم‌کم بخار میشد.
افتادن در این آب یعنی مرگ حتمی.
حتی اگر آب عادی بود باعث غرق شدن میشد. 
موجودی تقریبا هم قد یامی از پشت او ظاهر شد.
صورت خود را پوشانده بود.
خوشبختانه چشمانش قرمز نبود.
گفت:" من راه خروج رو بلدم دنبالم بیا." 
یامی با کمی مکث فکر کرد که اگر برود امکان دارد که او دروغ بگوید و این یک تله باشد. ولی از یکطرف دیگر اگر می‌ماند و خودش تنها به راه ادامه می‌داد امکان مرگ او بیشتر می‌بود.
پس به دنبال دخترک رفت.......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.