شوالیه : آغاز

نویسنده: forwv55

الدر تعریف می‌کرد: " اون پایین شهری وجود داره، بله یک شهر زیرزمینی. من هیچوقت بیشتر از اون شهر نرفتم و نمیدونم چی وجود داره.
فقط میدونم اون پایین پادشاهی وجود داره ، پادشاهی عظیم و باشکوه. 
اما پنج سال پیش به طرز مشکوکی تمام فعالیت‌های پادشاهی متوقف شد. حمل و نقل ها، رفت و آمد ها و عادی بودن مردم تموم شد. بیشتر مردم این شهر هم اون پایین بودند و بیشترشون به این بیماری گرفتار شدند. 
طی این سالها جنگجویان زیادی به اون پایین رفتند، ولی هیچکدوم برنگشتند.
اما آیا تو حاضری که در راه پیدا کردن خاطراتت و عملی کردن هدفت بمیری؟"
یامی بدون اینکه چیزی بگه از خانه‌ی الدر رفت. الدر برای یامی آرزو موفقیت کرد و دعا می‌کرد که حداقل او زنده بماند و دوباره برگردد.
یامی به سمت چاله‌ای میرفت که به پادشاهی زیر زمین می‌رسید. 
در چاله پرید، در حال سقوط به این فکر کرد که هدفی که او دنبال می‌کند ارزش مرگش را دارد و آیا می‌تواند مردم و این پادشاهی را نجات دهد.
فرود آمد و روشنایی این سرزمین باعث شد موجوداتی حشره مانند را ببیند که پرواز می‌کنند.
به سمت آنها نرفت چونکه هدف دیگری داشت و می‌خواست تا حد امکان از درگیری با موجودات وحشی پرهیز  کند. 
تابلویی دید که نوشته بود:"گذرگاه از‌ یاد‌رفته"
به راه خود ادامه داد.
به جایی که می‌خواست رسید، غاری که می‌گویند شوالیه‌ای درون آن خفته است. با شمشیرش یه در آن غار می‌کوبید اما فایده‌ای نداشت.
مردی که ظاهر تنومندی داشت کمی آن طرف‌تر روی برگه چیزی می‌کشید.
به نظر که به بیماری مبتلا نشده بود.
به سمت او قدم برداشت و به او نزدیک شد.
یامی چندان خوب نمی‌توانست حرف بزند و فقط یک کلمه گفت:"سلام."
آن مرد متعجب شده بود، چونکه معمولا با کسی در آن گذرگاه صحبت نمی‌کرد. حق داشت چون کسی پیدا نمیشد که با او صحبت کند.
او هم‌ سلام کرد:" سلام کوچولو تو رو نمیشناسم اهل روستای بالا که نیستی پس باید یه مسافر باشی."
یامی سرش را تکان داد و به در آن غار اشاره کرد. 
مرد ادامه داد:" اوه پس برای اون اومدی. خوب من چیز زیادی ازش نمیدونم، من فقط اومدم اینجا تا نقشه‌ام را کامل کنم.
اوه، ببخشید یادم رفت خودم را معرفی کنم، من گورو هستم. از بچگی به ماجراجویی و اینجور چیزا علاقه دارم. من و ماتیلدا با هم از یه جای دور اومدیم، ماتیلدا یه مغازه تو روستا داره اگه خواستی یه سر بزن.
و درباره‌ی اون در، شنیدم که اون سه تا مهری که روش داره با نابود کردن سه تا از بزرگترین مشاوران پادشاه از بین میرن. اما طی این پنج سال کسی اونها رو ندیده. نمردن چونکه اگه مرده بودن این در دیگه اینجا نبود."
یامی به نشانه‌ی تشکر خم شد و رفت، گورو به او نقشه‌ی تمام پادشاهی را داد.
بله او به راه افتاده بود، او عازم سفری خطرناک شد. 
اما آیا موفق خواهد شد؟........
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.