شوالیه : شهر باران 

نویسنده: forwv55

تقریبا در همه چیز پیروزی و برنده وجود دارد.
در مسابقه، آدم خوبی بودن، درس خواندن و مخصوصا در جنگ و نبرد.
اما در جنگ برنده بودن متفاوت است، شاید دیگران شما را تشویق کنند، ولی آیا شما خودتان را تشویق خواهید کرد؟
یامی برنده شد. اما وقتی اشک‌های نگهبان زره‌پوش را دید، چیزی درون او جرقه زد.
برای رسیدن به هدفش و پیدا کردن خاطراتش باید توخالی و عاری از هرگونه احساسی می‌بود.
پس سرش را برگرداند و به راهش ادامه داد.
آهسته‌تر راه می‌رفت. زخمی و خسته بود و به استراحت نیاز داشت.
در نزدیکی خروجی قلعه اتاقکی بود.
در آن اتاق آذوقه و اسلحه ذخیره می‌شده ولی الان چیزی جز یک انبار متروکه نیست. بر روی زمین سنگی زینتی افتاده بود.
بله، آن همان کلید بود. کلیدِ ورودیِ شهر باران یا همان پایتخت.
خوشبختانه در راه صندلی‌ پیدا کرد و روی آن استراحت کرد. نقشه را چک کرد تا بهترین راه برای رسیدن به ورودی شهر باران را پیدا کند.
شاید راه دیگری برای ورود به شهر وجود داشت اما نقشه‌ی شهر کشیده نشده بود. انگار که گورو نتوانسته بود به آنجا وارد شود.
پس کمی خوابید تا برای‌ ادامه دادن سفر دیگر خسته نباشد.
آنقدر خسته بود که نشسته خوابش برد.
وقتی بیدار شد دختری زیبا رو ، کنارش نشسته بود. موهای کوتاه و مشکی ، چشمانی آبی رنگ و لبانی به رنگ خون. 
او هم‌ یک جنگجو بود. از زره سیاه رنگ و شمشیر سفیدش مشخص بود.
دختر فهمید که او بیدار است و به او گفت:" چیه؟ تا حالا شوالیه ندیدی؟"
یامی چیزی نگفت.
دختر ادامه داد:" شمشیر و شنلت که میگه تو هم مثل منی اما گمون نکنم.
آخه شوالیه ها اینقدر کوچیک و قد کوتاه نیستند. درسته بازوهات قوین ولی برای اونها هم زره پیدا کنی. درسته بقیه بدنت زره داره اما دست ها از همه جاهای دیگه مهم‌ترن."
یامی به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد 
دختر بلند شد و قبل از اینکه برود گفت:" اسم من کیارا هست. اگه دوباره همو دیدیم بهتره بشناسیم."
یامی چند دقیقه بعد از رفتن کیارا بلند شد و رفت. برای رسیدن به ورودی شهر با از دو منطقه‌ی نسبتا خطرناک عبور کرد. اول منطقه‌ی "حباب‌های مرگ" و "سرزمین سبز".
حباب‌های مرگ درست زیرِ گذرگاه بود پس رسیدن به آنجا کار سختی به نظر نمی‌آمد.
یامی در مدت زمان کوتاهی وارد آنجا شد.
این مکان روشن و خنک بود و بصورت تونل به پایین ادامه داشت.
عرض آن پنجاه متر بیشتر نبود.
یامی با پرش به روی سنگ‌ها  محتاطانه پایین میرفت. 
ناگهان موجودی شبیه به عروس دریایی جلوی او ظاهر شد.
یامی سریع با شمشیر خراش روی آن ایجاد کرد. تمام بدن شفاف او از بین رفت بجز توپ آتشینی که در سرش قرار داشت.
توپ‌ به سمت یامی هجوم آورد. یامی سرش را دزدید و نگذاشت که توپ به سرش برخورد کند.
جایی که توپ برخورد کرد انفجار تقریبا بزرگی ایجاد شد. 
یامی متوجه شد که قبل از اینکه شمشیر روی آن خراش ایجاد کن، عروس دریایی قصد حمله نداشت بلکه فقط رد میشد.
پس حواسش جمع بود که به آنها کاری نداشته باشد.
بالاخره بعد از ساعت‌ها پایین آمدن از سنگ‌ها و صخره‌ها از حباب‌های مرگ خارج شد و به سرزمین سبز رسید.
نقشه نشان میداد که ورودی شهر باران در انتهای ای سرزمین است.
پس یامی نزدیک شده بود........
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.