کریستال های کوچیک برف به آرامی بر زمین
میافتادند. هوایش را دوست داشتم.
آسمان شب به رنگی مایل به سفید رفته بود. هر کجا را نگاه می کردی برف بود.
بر روی بام خانه ها، دیواره ها و راه ها سراسر برف بود.
از محله دیگرامان زیباتر بود.
کلاهم را بیشتر بر روی سرم کشیدم و شال گردنم را بروی صورتم.
عاشق برف بودم.
دیگر داشتم به خانه جدیدامان که فقط یک هفته بود به آن آمده بودیم نزدیک می شدم.
در میان خانواده های دیگر بیرون رفتن دختر آن هم در شب، به معنای بی سرپرست بودن دختر است.
خوشبختانه چنین چیزی در خانواده ما صدق نمیکند.
شاید حداقل برای من اینگونه است. بالاخره من یک دختر رزمی کار هستم.
یک دختر شجاع و دعوایی.
روبه روی در خانهامان ایستادم و زنگ را فشردم.
در باز شد. بوت های سفید رنگم که از برف پر شده بود، از پایم در آوردم.
از پله ها بالا رفتم.
گرمای خانه به صورتم هجوم آورد.
بلند سلام کردم.
پدرم در حال خواندن روزنامه بود. ملیسا تلویزیون میدید. مادرم در آشپزخانه اولین کسی بود که پاسخ گوی سلامم شد.
به دنبال او بقیه هم سلام کردند. به اتاق مشترک خودم و ملیسا رفتم.
خانه امان بزرگ است، اما خودمون دوست داشتیم، یک اتاق مشترک داشته باشیم.
ملیسا دو سال از من بزرگتر است؛ ولی خوشبختانه در یک مدرسه درس میخوانیم.
کاپشن کرمی رنگم با کلاه و شال گردن همرنگش را در آوردم.
موهای مشکی و بلندم نمایان شد.
لباسم را عوض کردم. در مقابل آیینه نشستم.
به چشم های سبز رنگم خیره شدم که با آن مژه های بلندم قاب گرفته شده بود.
بینی کوچک و زیبایی داشتم، با لب های
غنچه ایم که رنگ قرمزشان خودنمایی میکرد.
فردا امتحان داشتم. دانش آموز سال دهمی هستم.
شیفت صبح ها به مدرسه میروم، بعد از ظهر ها هم به کلاس شنا، یک روز هم به کلاس کاراته. یعنی یک روز در میان، فردا بعد از مدرسه کلاس کاراته دارم.
موهای ابریشمی و مشکی رنگم را شانه زدم.
حس خوبی به شانه زدن موهایم پیدا می کردم.
از اتاق رفتم بیرون، اولین جایی که برای نشستن پیدا کردم کنار بابا بود.
بابا دستی به موهایم کشید و دوباره مشغول خواندن کتابش شد.
همیشه چیزی برای خواندن پیدا میکند.
ملیسا هم از آشپزخانه بیرون آمد و پهلوی دیگر بابا نشست.
نگاهی بهش انداختم با خنده گفتم: حسود... دیدی من کنار بابا نشستم سریع اومدی؟
ملیسا چشم غره ای نثارم کرد.
باز هم خندیدم.
چشم های ملیسا هم مثل من سبز رنگ بود کلا صورتمون کپی هم دیگر بود. تنها تفاوتمان این بود که صورت من گرد؛ ولی صورت ملیسا کمی پهن است.
بابا هر دو امان را در آغوش کشید: چه حرفیه؟چرا باید حسودی کنه؟ هردو تون عزیز دل من هستید.
ملیسا موهایم را کشید: میدونم بابا جون، این
می خواد من به زور حسود شم.
موهام رو از دستش بیرون آوردم.
چینی به بینیام دادم: هی روانی، موهام رو نکش.
این بار ملیسا زیر خنده زد.
مادرم از داخل آشپزخانه گفت: شام آماده ست. گرسنه نیستید؟
هر سه بلند شدیم و به سمت آشپزخانه رفتیم.