سرگردان : راز

نویسنده: Zeynoo

چهارشنبه 20تیر _۱۰:۱۸ بعد از ظهر
دارم به این فکر می کنم که حرف اون پسره بهزاد چقدر درسته ... دقیقا همین لحظه مایکل با عصبانیت وارد اتاق می شه و در رو می کوبه و افکارم رو بهم می ریزه ، داد میزنه:
_نباید اینطوری می شد ، نه نه نه همه چی رو خراب کرد ...
مثل اینکه هنوز متوجه من نشده .
_اون انسان احم...
و دقیقا در همین لحظه به سمت من برمیگرده ، جملشو قطع می کنه و با تعجب بهم نگاه می کنه اما سریع طرز نگاه کردنشو با اخمو بودن عوض می کنه و جملش رو جور دیگه ای ادامه می ده .
_انسان های احمق خیلی بدن .
ولی من که احمق نیستم تا نفهمم اون چیزایی رو داره مخفی می کنه  و نمی خواد بهم بگه . پس ازش می پرسم :
_منظورت از خراب شدن همه چیز و انسان احمق چیه؟
_هیچی نیست ... البته خیلی هم چیزی هست ولی فکر نکنم برای تو مهم باشه چون از همه ی این تشکیلات خوشت میاد و خیلی نسبت بهش مثبت اندیشی .
_چرا نباید مثبت اندیش باشم ؟
_چون ... چون اَاَه‌ه‌ه اجازه ندارم بهت بگم ... نباید بگم .
روی زمین کنار تختش به سمت من می شینه و دستانش را دور زانوهاش حلقه می کنه و سرشو توی دستاش خم میکنه . جالبه ، چون هیچ وقت فکر نمی کردم مایکل را وقتی که کم آورده ببینم .
صدایی از بیرون در می آید ، شخصی با صدایی کلفت داره مایکل را صدا می زند و صدایش درون راهرو اکو میشود .
مایکل به من نگاه می کند ، از نگاهش می شد فهمید که می خواهد از من خواهشی بکند ؛ سریع با تمنا به من می گوید :
_نباید بهت اینو بگم ولی الان تو تنها آدمی هستی که توی اینجا یه ذره ، شاید بتونه بفهمه ، اگه تا استراحت بعدی منو ندیدی زیر تشکم رو نگاه کن و یه انسان اینجا زندانی شده اون خیلی مهمه اون رو باید نجات بدی ؛ امیدوارم به شخص درستی این مسئولیت رو داده باشم .
ناخوداگاه از دهنم در میره :
_بهزاد رو میگی دیگه؟
نگاهش هیچی رو نشون نمی ده ولی انگار تعجب کرده که چطور اون رو میشناسم ، سرش رو آروم به معنی بله تکون می ده .
روی تخت دراز می کشم و چشمام رو می بندم . در باز می شه من سریع روی تخت می شینم و رئیس رو می بینم که همراه با دو مرد هیکلی توی اتاق آمده اند ، رئیس به اون دو مرد اشاره ای می کند و اونها بازو های مایکل رو می گیرند و اون رو می برند .
رئیس به من نگاهی می اندازد و می گوید :
_مایکل یک خائن بود امیدوارم اون تورو آلوده نکرده باشه .
_ خیر قربان ما با هم حرف نمی زدیم .
_ خوبه ، خیلی خوبه ؛ هر چیزی ازش شنیدی که بتونه به ما کمک کنه و توی سر کوبی این فروپاشی کمک کنه ، به تو در سعود از این مرحله کمک می کنه .
رئیس روی پاشنه ی پایش چرخید و داشت می رفت که صدایش زدم :
_قربان 
همون طور پشت به من ایستاد .
_اون شب ها توی خواب درباره ی جنگل و کلبه ای در آن حرف می زنه . وقتی که خواب هست همیشه می شنوم که درباره ی تونلی زیر جنگل هم حرف می زنه .
چیز دیگه ای ازش نشنیدم قربان .
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
_هووم تونل و کلبه ای در جنگل . آفرین به تو . حتما امتیاز هایی برای تو در نظر گرفته خواهد شد .
_ممنون رئیس .
رفت بیرون و در پشت سرش بست .
هنوز هاج و واج مونده بودم که چرا راستشو درباره ی حرف های مایکل به رئیس نگفتم و یا اصلا ... اثلا چرا مایکل یه همچین حرف هایی رو به من گفت .
یه حس بدی پیدا کرده بودم . اگه شوخی نمی کرد یعنی ... اون پسره بهزاد ... یه انسان بود و خب اون ... اون یه کلید یا یه همچین چیزی بود و این مجموعه یعنی جایی که من همیشه آرزوشو داشتم و رویام بود داره کار های خیلی بدی انجام می ده .
اومم ... یکی از کلاسای فردامون درباره تاریخچه "دبیخ" شاید بتونم تو اون کلاس یه چیزهایی رو بفهمم .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.