سرگردان : کتاب قوانین "د.ب.ی.خ"

نویسنده: Zeynoo


دوشنبه 18 تیر _ 8:15 صبح

اسم من بهراد است ، امروز تولد 13 سالگی من هست و مامان داره من رو از توی حال خونه صدا میزنه و میگه : « پاشو خواب آلود امروز یه سورپرایز برات داریم .» 

همیشه با شنیدن کلمه ی سورپرایز وحشت زده از خواب می پرم ؛ چون سورپرایز های مامان و بابام اصلا اون چیزی نیستن که کسی بخواد دوستشون داشته باشه . مثلا سر تولد 11 سالگیم به قول خودشون منو سورپرایز کردن و یهو بهم گفتن من یه خون آشامم و البته نترسم چون به خون نیازی ندارم و دندونای نیش خیلی بلندی هم در نمی آرم و به جاشون دندون های نیشم یه کوچولو بیشتر از الان رشد می کنه . 

این جمله ها برای من خیلی رو مخ بودن . همه چیزشون ولی در کل می خواستم بدونم دقیقا دندونام چقدر بلند می شه در حدی که از دهنم بیرون بیاد یا نه ، در حدی که وقتی لبخند میزنم به شکل فجیعی دندونام ترسناک باشه . تازه نگفتن که ناخونام بلند و تیز می شه یا نه . رنگم می پره یا نه ...

اینا همه خیلی رو مخم بودن ، ولی بعدش که جوابشون رو فهمیدم یکم آروم شدم ؛ فهمیدم که دندونام یه جورایی ترسناک می شه (باید مواظب لبخند هام باشم) و یه کوچولو رنگم می پره ، انگار همیشه به صورتم کرم پودر زدم ، و ناخونام خیلی زود تر از زود بلند و تیز می شن و باید خیلی حواسم بهشون باشه که کسی رو باهاشون زخمی نکنم . 

همه ی اینا رو گفتم که بفهمین این کلمه ی سورپرایز اصلا اون چیزی نیست که فکر می کنین مخصوصا اگه سر روز تولدم باشه . 

البته یه سورپرایز خیلی خوب هم برام وجود داره اینکه منو بالاخره به مخفیگاه خون آشام ها _ مجموعه ی "د.ب.ی.خ" ببرن که تو اونجا ما اخلاق آدم های بد رو عوض می کنیم "بدون هیچ عوارضی ".


8:50 صبح

بالاخره مامان و بابام منو به مخفیگاه مجموعه "د.ب.ی.خ" یا همون خون آشام ها می برن !!

این اولین باریه که یه سورپرایز درست و حسابی داشتن ، وقتی برای صبحونه رفتم پشت میز نشستم ، با یه حالت عجیبی داشتن منو نگاه می کردن ، فکر نمی کنم تا حالا اونجوری منو نگاه کرده باشن . یه لیوان شیر داغ برای خودم ریختم و تا اومدم پشت میز گرد چوبی کرمی رنگمون بشینم  بابا شروع به حرف زدن کرد : 

_ببین ما یه سورپرایز برات داریم . می دونیم که از کل این قضیه "خ.آ"* خیلی خوشت نمیاد و...

مکثی کرد  و ادامه داد : 

_و فقط از اینش خوشت میاد که توی مخفیگاه بری و خب ما بهت گفتیم که تا به 15 سالگیت برسی نمی تونی بیای ...

مامان لبخندی زد و ادامه ی حرف بابا را گرفت :«ما بهشون درخواست دادیم و گفتیم که دوست داری بیای ، و چون درخواست برای تعویض سن ورودی های جدید خیلی زیاد شده بود ؛ خب اون ها یه فهرست از قوانین رو دادن تا بهت بدیم ، اگه قول بدی هیچ کدوم رو زیر پا نذاری می تونی آزمون رو بدی و اگه آزمون رو هم دادی می تونی یه کار آموز بشی .

مامان لبخند پهنی زد و یه کتاب 50 صفحه ای داد به دستم .

خب همه ی اینا خیلی یهویی بود فکر کرده بودم می خوان بگن :«می دونیم دوست داری بیای توی مخفیگاه ولی دیگه نمی زارن تا 18 سالگی پات رو اونجا بذاری » ولی اصلا اینجوری نبود . یه لحظه مات و مبهوت بهشون خیره شدم ببینم واقعا دارن راست می گن یا نه ، با تعجب گفتم :

_واقعا دارین می گین من کار آموز می شم یا که من اشتباه شنیدم ؟

مامان گفت:

_البته بعد از خوندن قوانین و قبول کردنشون و گرفتن نمره ی قبولی توی آزمون کارآموزی .

از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم . سریع لیوان شیرم و کتاب رو برداشتم ، رفتم تو اتاق و شروع کردم به خوندن کتاب .


۹:۲۳ صبح

نمی دونستم اینقدر خوندن اون کتاب مزخرف "قوانین" طول می کشه .

می دونی آخه من یه کتاب حدود ۷۰ صفحه رو تو نیم ساعت می خونم . نه یه کتاب 50 صفحه ای رو توی نیم ساعت البته من بیشتر رمان میخوانم نه کتابای مزخرفی مثل این .

بعضی از قوانین رو چند بار در جاهای مختلف کتاب نوشته بود :

با هیچ کس دوست نشوید چون شاید خ.آ بد باشه .

به هیچ کس نگین خ.آ هستین .

اسم این مجموعه رو به کسی نگین .

که از نظر من روشون تاکید نداشته و خیلی مهم نبودن بلکه نویسنده فکر کرده نکنه جاشون گذاشته باشم و دوباره نوشتتشون .

و خب یه قسمت قوانین درباره ی آزمون بود و خیلی چیزای چرتی توش بود :

1_از روز قبل امتحان تا روز بعد امتحان باید در خوابگاه باشید

2_بدون هیچ وسیله ای 

3_اگر به اینها عمل نکنید برای همیشه باید آزمون را فراموش کنید

و اینا همشون رو مخ بودن و خب ،  مجبورم از تو هم جدا بشم .

و اگر نه باید فکر آزمونو از سرم بیرون کنم .


۹:۵۲ صبح

رفتم به مامان گفتم کل قوانینو خوندم و باهاشون موافقم بعد چند تا از قوانین رو ازم پرسید تا مطمئن بشه که کل کتاب رو خوندم . 

مامان به بابا زنگ زد و به بابا گفت هر چه زود تر بیاد و منو ببره تا ثبت نام کنیم و اینا .


۱۰:۱۶ صبح

بابا هنوز نیومده .


۱۰:۳۸ صبح

هنوزم نیومده .

دیگه انقدر منتظر موندم دارم خسته می شم .

۱۱:۰۴ صبح

بابا بالاخره پس از ۱ ساعت و رسید .

این زمان برای من مثل 1 روز کامل بود یعنی به معنای واقعی خسته کننده و حوصله سر بر بود می فهمی چی می گم ؟


۱۲:۳۵ بعد از ظهر 

بالاخره رسیدیم


۱:۲۷ بعد از ظهر 

نمی دونی چقدر کارمون طول کشید .

اونجا خیلی هم شلوغ نبود چون که هنوز روز بود . (ما بیشتر کارامون رو شب انجام می دیم)

اول یه برگه 3 صفحه ای از قوانین مهم بهم دادن و گفتن وقتی اوت رو خوندم برم تو یه اتاقه که ازم امتحان کتبی و شفاهی بگین . 

تو ۱۰ دقیقه خوندمش و با ترس رفتم تو اتاقه یه آقای کت و شلوار سیاه پوشی اونجا بود که اسمش دانیال بخشی بود . که خب باید د.ب صداش می کردم .

د.ب مراقب این امتحان بنده بود و یکم بی اعصاب بود . یه کم زیادی ناراحت می زد انگار یه چیز مهم رو از دست داده باشه (که خب بعد فهمیدم به خاطر اینکه مراقب من باشه به یه شکار* خیلی مهم نرسیده) 

یه سوالایه سختی ازم پرسید کلا 5 تا بود ، من به دو تاش جواب غلط دادم . ولی به هر حال نمره ی قبولی رو گرفتم . حالا امشب باید برم تو اردوگاه و تو رو باید تو خونه جا بذارم . البته قبلش مخفیت می کنم دوست ندارم مامان بابا یا هر کس دیگه ای بفهمه وجود داری .چون می دونی ، از نظر خ.آ ها اینکه خاطراتتو بنویسی یا داستان و یا هر چیز دیگه ای بنویسی مزحکه ، مگر اینکه به کار های اداری و فرم ها و چیز های مزخرف و حوصله سر بر دیگه ربط داشته باشه .


4:05 بعد از ظهر 

باید 8 شب اونجا باشم . دارم فکر می کنم کجا باید قایمت کنم .

لای لباسا 

توی کمد 

لای کتابام

زیر تخت 

زیر کمد 

لای بازی فکریام 

...


7:02 بعد از ظهر 

زیر تشک 

توی کیف 

تو وسایل مامانم 

کمد دیواری 

لای پتوم 

زیر مبل 

جای دیگه ای مونده که نگفته باشم ؟


7:45بعد از ظهر 

آهان پیدا کردم بهترین جا توی متکاس توی کاور متکا آخه کی توی اونو می بینه ؟ (البته مگر اینکه مامانم بخواد بشورتش که فکر نمی کنم نیاز به شستن داشته باشه)

الان قایمت می کنم و می رم پایین .

 مامان صدام زد فعلا باید برم تا 1 روز دیگه خداحافظ .

دل کندن از تو خیلی سخت است . ولی ، خب ... فعلا .

---------------------------------------------------------------------------------------------

*پی نوشت : خ.آ مخفف خون آشامه و یه قانون سخت هم داره که : ما هر وقت درباره اش حرف می زنیم یا می نویسیم باید اینجوری بنویسیمش (که درواقع من این قانون رو با نوشتن تو یه جورایی زیر پا گذاشتم)

*پی نوشت : شکار همون پیدا کردن آدمای بد می شه .ما یه رمزای مزخرفی داریم که کسی نفهمه داریم درباره ی چی حرف می زنیم .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.