سرگردان : دوست جدید؟

نویسنده: Zeynoo

چهارشنبه 20تیر _ 6:12 بعد از ظهر (ادامه)

هنوز تو شُکَم .
ما رو فرستادن گشت تا یسری متروسک که شبیه آدما بودن رو پیدا کنیم و با چیزایی که یاد گرفتیم ازشون استفاده کنیم سعی کنیم بزنیمشون .
من اون...جا... اونجا یه آدم دیدم ... 
اونم توی منطقه ی ممنوعه ی ما و ..... و .... فهمیدم اون شکار یه خون آشام بوده که در رفته. 
---------------------------------------
بذار از اول کلاس شکار برات تعریف کنم که چی شد ...
وارد کلاس که شدیم یکی از معروف ترین شکارچیا رو دیدیم که اون معلممون بود . حتما اگه کتابای آدما رو درباره ی ما خونده باشین می گین این شکارچی حتما کنت دراکولایی چیزیه ... ولی نه همونجور که گفتم همه ی اون کتابا الکی هستن و هرچی توشون می خوانید نباید باور کنید راستش دراکولا اسم گروهی هست که خیلی قبل از ما جدا شدن و بین آدم ها زندگی می کنند و سعی دارن اونا رو نابود کنن . یه جورای نقطه مقابل ما اونا هستن یه بار سر یه کشور با هم یه جنگ بزرگ داشتیم که ... و دیگه چیز مهمی نداره که بخواین بدونید بذارین بگم اسم اون شکارچی دانیار* بود ایشون توی همون جنگ با دراکولا ها فهمیدند که می تونند حمله ی دراکولا ها رو پیش بینی کنند و موفق شدند با قدرت زیادشون دراکولا ها رو عقب بندازن و اینگونه بود که ایشون شدند اسطوره ی ما و همینطور استاد الان ما .
خب بزارین بگم شکار کلا زیاد تیر و چماق و شمشیر و اصلا سلاح سرد و گرم نداره البته یجورایی ازشون استفاده میشه ولی نه اونجوری که فکرشو می کنین . ما مثلا معجون کلرودبیخ رو داخل تفنگ های مخصوصمون ، که از دو تکه چوب که به صورت بعلاوه و یه نخ که سه سر چوب ها رو به هم وصل می کنه و یچیزی که بکشیمش و چیزایی که نمی دونم چی هستن تشکیل شده ، می ذاریم که بردشون بین 2 تا 4 متر متغیره و تنظیم میشه یه چیزایی شبیه ساچمه داریم که توشون معجون های مختلف می ریزیم و می تونیم توی تفنگامون بذاریمشون .

دانیار چون به آموزش عملی فقط احترام می ذاشت بیشتر از دو کلمه درباره ی سلاح ها حرف نزد  همونجور که گفتم ما رو فرستاد گشت تا یسری متروسک رو بزنیم دو نفر دو نفر گروه شدیم و هر گروه به سمت رفتن .
من و مایکل با هم به سمت شمال_30 درجه به شرق رفتیم . اون تونست دو تا متروسک رو بزنه و منم تیر هام از بقل گوششون رد میشد (بلع دقیقا ، نشونه گیریم افتضاحه) .
به یه جایی رسیدیم که دوراهی بود و از هم جدا شدیم چون به قول اون من جلوی پیشرفتش رو می گرفتم (حرفشو قبول دارم) .
من به سمت راست رفتم اون به سمت چپ رفت . بالاخره تونستم یه متروسک و بزنم ؛ رفتم جلوتر که یکهو فهمیدم یه بوته جلومه که داره تکون می خوره ، یواش رفتم جلو که یکهو پام گیر کرد به یه تله ی دست ساز با طناب(که اصلا پیچیده نبود) و از درخت آویزون شدم . یه خون شام از پشت بوته بیرون اومد نه صبر کن یه خون آشام چرا باید من رو دستگیر کنه (البته مگر اینکه اونا قضیه ی تو رو بدونن ) ... پس اون کیه ؟ نکنه یکی از دراکولا ها باشه ولی چجوری تونسته به اینجا یعنی قسمت ممنوعه و حفاظت شده ی ما بیاد ؟ 
یهو رشته افکارمو با حرفایی که با خودش می زد پاره کرد .
_ خب الان من یه خون آشام گروگانمه که خون خواره و انگار همسن منه ولی به هر حال این عالیهف و شایدم یکم ترسناک .
اینطور که معلوم بود اون ما رو نمی شناخت پس نمی تونست یه دراکولا باشه ، پس ... نکنه اون همون انسانی هست که روی کارت گفته بودن؟ پس شاید بهتر باشه خودم یه خون خوار جا بزنم و تحویلش بدم ، نه؟ ناخودآگاه با خشم و دندان قروچه بهش گفتم :
_ این منطقه ممنوعس تو چجوری واردش شدی . باید تو رو تحویل بدم .
انگار اصلا حواسش به من نبود چون یهو وحشت زده برگشت و یه سیر رو جلوم گرفت و با صدای لرزان گفت :
_ حواست باشه ... من مسلحما
دست به سینه گفتم:
_ سیر یه عامله حساسیت زائه نه کشنده
همونجور برعکس تفنگم رو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم :
_ خب البته منم مسلحم ... حالا بازم کن و بگو اسمت چیه ؟ 
نگران دوید سمتم و همونجوری که دستمو باز میکرد گفت:
_به ... بهزاد*
وقتی پام به زمین برخورد کرد چند قدم به عقب رفت . همونطور که تفنگمو می نداختم زمین گفتم :
_ نگران نباش تیر هاش مشقیه 
بعد دستموبه سمتش دراز کردم هنوز ترسیده بود ، پس برای قوت قلبش لبخند ریزی زدم و گفتم:
_ بهراد ... هوووم جالبه نه ؛ بهزاد و بهراد
نگران بود که شاید دستمو بگیره و بلایی سرش بیارم پس دستمو انداختم ، کمی اخم کردم و دوباره تفنگمو از روی زمین برداشتم برای اینکه تهدیدش کنم بهش نیاز داشتم :
_تیر هاش اونقدرام مشقی نیست ... فقط کشنده نیستن اینا می تونن بی هوشت کنن و من تو رو بهشون تحویل بدم .
ولی فکر نمی کنم نیاز به این کار باشه تو اینطور فکر نمی کنی ؟ 
با شهامت جالبی گفت :
_مثلا می خوان باهام چیکار کنن ؟ بکشنم؟
_خب راستش نه ما خون آشام های خوبی هستیم و فقط خلق و خوی شما رو تغییر می دیم همین .
_پس چرا اون خون آشامایی که دنبالم بودن می خواستن منو ببرن به جایی که کرواویکا* صداش می کردند؟
_شاید اونجا جایی که خلق و خو های بدتونو ازتون می گیرن .
_پس چرا داشتن می گفتن که از 2000 متر پایین رفتن تو عمق زمین متنفرن ؟ این جمله یعنی داشتن منو می بردن به یه جایی زیر زمین دور از همه چی .
_شاید اسم مستعاره نمی تونی به من بگی که ما خون آشام های بدی هستیم .
_من نگفتم همتون ، شما هم مثل ما خوب و بد دارین .
_داری می گی ما ناخالصیم ؟
_همتون نه ، اما من که هیچ رفتار بدی تو زندگیم انجام ندادم که بخوان خوبم کنن .
_هیچ کس نمی تونه راجع به خودش و رفتارش نظر درستی ب...
بعد یهو صدای خش خش برگ ها رو شنیدم و حرفم رو قطع کردم .
_چی شده ؟
_هیسسسسسس ، آروم ؛ اونا اینجان ، اومدن دنبالت ...
_کی اومده؟
_ساکت باش ! از من نباید هیچ چیزی بهشون بگی و اگر نه خودم پیدات می کنم و ...
ادامه ندادم . صدای پا و خش خش شاخ و برگ ها نزدیک تر شده بود به نظر میومد که اونها نزدیکن ، سریع رفتم پشت بوته ای که نزدیکم بود . از اونجا دید خوبی به همه چی داشتم ، بهزاد داشت با ترس اطرافش رو نگاه می کرد و با چشماش دنبال من و صاحب صدای پا می گشت .
همون مرد پاپیون قرمز که رئیس بود پیداش شد ، پشت سرش کلی نگهبان کت و شلوار پوش اومدن . رئیس با صدای سردی گفت :
_خودشه ... بگیرینش .
دو مرد لاغر دست های بهزاد رو گرفتند یکی دیگه هم اومد و شیشه ی عطری رو در آورد و محتویاتش رو به صورت بهزاد اسپری کرد و کله ی بهزاد روی سینه هاش افتاد.
رئیس دم گوش بقل دستیش که یه مرد تپل بود چیزی گفت ، اون مرد هم بلافاصله به طرف بوته هایی که درست در سمت مخالف من بودن رفت تا پشتشون رو نگاه کنه .
احتمالا داشتن دنبال کس دیگه ای می گشتن شاید صدای دو نفر رو شنیده بودن و الان داشتند دنبال نفر دوم می گشتن ؛ یعنی دنبال من .
رفتم پشت درخت آروم بلند شدم و با نوک انگشت دویدم کمی که دور شدم راهم رو تغییر دادم و سعی کردم جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ؛ اما نمی شد دستام می لرزید متروسکی جلوم بود ، سعی در زدنش داشتم اونم با افکار مزخرفم . فردا کلاسی درباره ی تاریخچه ی د.ب.ی.خ داشتیم و احتمالا می تونستم تو اون کلاس بفهمم که اینجا چه خبره .
یکی از نگهبانا داشت از پشت به من نزدیک می شد . پشتم یخ کرده بود تا اینکه گفت :
_تایم استراحت شروع شده چرا هنوز اینجایی .
معلوم بود که زمان از دستم در رفته .
_ببخشید من زمان از دستم در رفت خیلی غرق زدن متروسک ها شده بودم .
ذهنم واقعا درگیر شده بود به طوری که نفهمیدم کی رسیدم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم .
-----------------------------------------------------------------
* پی نوشت : یک اسم ایرانی به معنای دارنده ی دانش و آگاهی
* پی نوشت : یک اسم ایرانی به معنای زاده شده از بهترین چیز
* پی نوشت : ترکیبی از اسم دو غار عمیق ، غار کروبرا در گرجستان و غار ورکلوویکا در اسلوونی

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.