شیرینی، مطابق میل : بیایید با هم به پیک نیک برویم
0
15
2
9
او رفت و کنارش نشست با ناباوری به او خیره ماند. او شروع کرد. شروع به خوردن شیرینی ها. داشت خودش را می دید. در ان سیاهی بی انتها. لذتش را می دید. حالا می فهمید که چه بر سرش آمده است. خودش مسبب تمامی این ویرانی ها بود. او از پذیرفتن سرباز می زد و همان نپذیرفتن آغاز این ویرانی بود. جنگل های سوخته. خانه ای در دوردست.
تا به حال فقط خودش را به نادانی زده بود. اما فکر زیادی نمی خواست. خشم نمی طلبید و هر آنچه باید می دانست در سرش بود. حالا به آرامش فکر می کرد که از خودش دریغ کرده بود و آن هیولای درونش فقط خودش بود. نیشخندی زد. سایه که مانند یک آدم مفلوک که تا به حال چیزی نخورده شیرینی ها را می جوید و می جوید که صدای سرفه اش درآمد. یک فنجان چای پر کرد و به او داد. هیچ یک ذهن دیگری را نمی توانست بخواند اما در عین حال یکدیگر را می شنیدند.
موجود سایه وار، با خودش فکر کرده بود چای هم بدنیست. او چای خورده بود و نجات یافته بود. شاید قدر نفس هایش را فهمیده بود. نفس های یک انسان تا وقتی به راحتی می آیند و می روند مهم نیستند اما اگر زمانی برسد که نفس بالا نیاید انسان از ترس ممکن است تقلا کند و ذهنش به طورآنی قفل کند و نمی تواند حتی به کوچک ترین مسائلی که تا یک ساعت پیش مهم بودند فکر کند. اگر خفگی بیشتر شود مغز به طور خودکار به هم می ریزد و وارد وضعیتی می شود که برایش تا به حال پیش نیامده پس دچار شوک می شود و اگر باز هم خفگی ادامه یابد احتمال مرگ شخص زیاد است.
زمانی که از خفگی نجات می یابد می فهمد که به سادگی می توان نجات یافت و به راحتی هم می توان مرد.
بعد از آن با یکدیگر بدون اینکه با هم سخنی بگویند به سمت کلبه ای در دوردست راه افتادند. دور بود. آنقدری که ممکن بود از خواب بیدار شود و دوباره وارد همان مسیر سخت قبل شود. اما این آشنایی ساده باعث شده بود به سرعت به آنجا برسند.
سایه ای که سراسر عقده شده بود و شخصی که صاحب این سایه بود. به یکدیگر نگاه کردند و در نهایت وارد کلبه شدند.ابتدا یک سفیدی بی انتها دیده شد. وارد یک دنیای جدید شده بودند. درون کلبه جایی بود که در آنجا زندگی می کرد. شهر شلوغ و پر سر و صدا درون کلبه قرار داشت. جایی که آن را دوست نداشت و گویی آن را درون این کلبه گذاشته بود و آن را پنهان کرده بود. به اطرافش نگاه کرد. سایه دیگر وجود نداشت و فقط خودش بود و یک هیاهو در رویا. آرامش پیشین پشت در کلبه مانده بود
فردای آن روز می خواست دستگاه را به دوستش پس بدهد. اما این فقط به قصد پس دادن نبود. او به دوستش گفت که قرار بگذارند و با هم بیشتر بیرون بروند. شاید کوه. شاید جنگل های زیبا و سبز در فصل های گرم. یا دیدن ساختمان های شهر از ارتفاع. هر جایی.شاید دوستش هم مانند خودش به خوراکی های شیرین علاقه داشت و از این طریق به هم نزدیک می شدند. از هر طریقی که می شد. می خواست به این روزنه امید ببندد و خودش را باز یابد.
شاید حالا بزرگ شده بود. بزرگ شدن هر کس به خودش بستگی داشت و نیازی به مقایسه نبود. گاهی فردی از دیگران به خودش می رسد و گاهی فردی از خودش به خودش می رسد. گاهی جدایی باعث می شود بزرگ شوی و گاهی همبستگی. شاید این تغییر هر چند کوچک برای او بزرگ بود. مانند یک ستاره از دور دیده می شود و مانند نقطه ای ست، اما در حقیقت بسیار بزرگ تر از آنچیزی است که می نمایاند.
------------------------------
پایان