دربدون حرفی بازمی شود می خواهم برگردم ولی خیلی دیراست زیباجلومی آیدموهای بلوندشده اش نشان ازحال بدش بود کت شلواری فیروزه ای رنگ به تن داشت که زیبایی اندام اورابیشتربه رخ می کشیدمثلااگرحالابه کسی می گفتی من دخترزیباهستم صددرصدباورنمی کردروحیه شاداب وسرزنده زیباکجاوروحیه من کجا ازسایه چشم تاستی که پوشیده بودبه رنگ فیروزه ای بودچه کسی باورمی کرداین زیباهمان زیبایی است که ازصبح تانیمه شب درکارگاه خیاطی پایین شهرکارمی کردوخانه ای ۶۰متری بزوراجاره کردبود؟چه کسی باورمی کردمی کردزیبایی روزی همسرمردی معتادبودودختری به سن من داشت؟نه مثل اینکه دوری ازمن وزندگی کنارحاج آقابه اوساخته بودشروع زندگی اوباحاج آقابرایش سرآغازخوشبختی وبرای من....
زیبا:سلام عزیزم خوش اومدی...بی میل درآغوشش می روم ازسنگ ریزهاعبورمی کنیم تابه ساختمان اصلی برسیم باورودیکی ازخدمه کیف،شال ومانتومرا می گیردآرین باآن هیکل سنگین می دوددر آغوش می گیرمش بردارناتنی من آرین:چطوری کتی جون؟سعی می کنم لبخندی حواله اش کنم:مرسی توخوبی؟بالبخندسری تکان می دهندوشروع می کندراجب ربات جدیدش که باآریان درست کرده بودصحبت کردن...زیبابه طرف پذیرایی راهنماییمان می کنددرموهای فرفری اش دست می کشم رنگ موهاش مانندخودمن است که به زیبارفته زیباروبه رویمان می نشیند:کتی چمدونت کجاست؟قدیماعادت داشتی می رفتی جایی دستت روسنگین می کردی...دوباره لبخندزوری می زنم:الانم همین طورم چمدونم روگذاشتم هتل...ابروهای تاتوشده اش بالامی پرد:هتل؟؟به آرین نگاهی می اندازم :بله هتل...تامی خواهددهان بازکندصدای آریان می آید....سلام....نگاهی بی حس به اومی اندازم ناخودآگاه پوزخندی روی لبم شکل می گیردآریان پسرحاج آقاازهمسراولش زیباچگونه باهمه چیزحاج آقاساخت:سلام...جلومی آیدمردترشده موهایش به یک طرف کشیده شده دستش راجلومی آوردبااودست می دهم شایداوهم مقصربودشایدهم نه...
می نشیندیکی ازخدمه برایمان شربت می آورد:چکارمی کنی کتایون تهران؟نگاهی به اومی اندازم:می رم بیمارستان وبرمی گردم...سری تکان می دهند:منم مطب زدم...می خواهم بگویم باآن همه خرجی که حاج آقابرای توکردجای تعجب نیست من بودم که درشهرغریب تاعمومی بیشترنتوانستم بخوانم...ماندم راجایزنمی دانم بلندمی شم زیباباتعجب می گوید:کجا؟آرام می گویم:گفتم که هتل...زیباچشم هایش رادرحدقه می چرخواند:بس کن کتی...به یکی ازخدمه اشاره می کنم تابرایم مانتو،شال وکیفم رابیاورد همانگونه که مانتویم رامی پوشم صدای آرین توجه مراجلب می کند:نروکتی جون عصری می خوایم باآریان وکیارش بریم شهربازی...باشنیدن این حرف دستانم شل می شود.....
.