امیر مهدی تو تا ابد میخواهی در کنار اژدها زندگی کنی مهدی نه میگویند الف های جنوبی با انسان ها مهربانند من زمین هارا میبینم دارند خشک میشوند به زودی مردم همدیگر را میخورندتعدادی انسان نزدیک آنها زندگی میکنند من میروم انجا یک توصیه وقتی خواستی بالا بروی سلاح هایت راپیش من بگذارو برو داخل امیر پس چطور گیاه را بدست بیاورم مهدی نکند فکر کردی میتوانی اژدها را شکست بدهی اینطور سبکی و به راحتی فرار میکنی اژدها خواب است تنها فرصت تو همین است امیر سلاحش پایین گذاشت و وارد شد اژدها رنگ زرد داشت امیر آرام وارد شد مهدی گفته بود در بخش کتابخانه را بگردد کتابخانه را دید سرعتش را بیشتر کرد صدایی در سرش گفت ب ایست امیر لحظه ای درنگ کرد و دوباره خواست حرکت کندکه دوباره صدا آمد ب ایست امیر به اژدها نگاه کرد اژدها چشمان سرخش را باز کردو اندکی بعدبلند شد اژدها گفت چه میخواهی دزد امیر گفت حالا که توی سرم هستی حتما میدانی چرا برای گیاه آمده ام اژدها گفت باید جانت را در عوض بدهی امیر اندکی فکر کرد و گریست و گفت باشد اژدها گفت مشتی هستی جانت را بخشیدم در ضمن من الان در کله آن دختری که انگشتر را به تو داده هم هستم زیاد به دل نبند او با جهانگردی میکند و پسر های مختلف عاشقش میشوند وسپس پدرش آنها را میکشد چون میخواهد او با شخص خاصی ازدواج کند امیر دوباره زد زیر گریه مهدی با سرعت دوید داخل گفت ولش کن او مرد خوبی ایست امیر گفت حتما دارد خیانت میکند مهدی نفس را حتی کشید و گفت میدانستم این یکی را نمی کشی