انگشتر جادویی : دزد با مرام

نویسنده: Mrmehdi

امیر مهدی تو تا ابد میخواهی در کنار اژدها زندگی کنی مهدی نه می‌گویند الف های جنوبی با انسان ها مهربانند من زمین هارا میبینم دارند خشک می‌شوند به زودی مردم همدیگر را میخورندتعدادی انسان نزدیک آنها زندگی می‌کنند من میروم انجا یک توصیه وقتی خواستی بالا بروی سلاح هایت راپیش من بگذارو برو داخل امیر پس چطور گیاه را بدست بیاورم مهدی نکند فکر کردی میتوانی اژدها را شکست بدهی اینطور سبکی و به راحتی فرار میکنی اژدها خواب است تنها فرصت تو همین است امیر سلاحش پایین گذاشت و وارد شد اژدها رنگ زرد داشت امیر آرام وارد شد مهدی گفته بود در بخش کتابخانه را بگردد کتابخانه را دید سرعتش را بیشتر کرد صدایی در سرش گفت ب ایست امیر لحظه ای درنگ کرد و دوباره خواست حرکت کندکه دوباره صدا آمد ب ایست امیر به اژدها نگاه کرد اژدها چشمان سرخش را باز کردو اندکی بعدبلند شد اژدها گفت چه میخواهی دزد امیر گفت حالا که توی سرم هستی حتما میدانی چرا برای گیاه آمده ام اژدها گفت باید جانت را در عوض بدهی امیر اندکی فکر کرد و گریست و گفت باشد اژدها گفت مشتی هستی جانت را بخشیدم در ضمن من الان در کله آن دختری که انگشتر را به تو داده هم هستم زیاد به دل نبند او با جهانگردی می‌کند و پسر های مختلف عاشقش می‌شوند وسپس پدرش آنها را می‌کشد چون می‌خواهد او با شخص خاصی ازدواج کند امیر دوباره زد زیر گریه  مهدی با سرعت دوید داخل گفت ولش کن او مرد خوبی ایست امیر گفت حتما دارد خیانت می‌کند مهدی نفس را حتی کشید و گفت می‌دانستم این یکی را نمی کشی 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.