به سمت نور بیا ! : غروب خون آشام 

نویسنده: Ermiya_M

《ادریل  خود را نزدیک‌خورشید دید خواست اون رو در دست خودش بگیره که ناگهان پاش لغزید و داخل یک دره افتاد ، خون آشام به خود میلغزید که یک شکارچی یک نیزه ی نقره ای را در قلب ادریل فرو کرد و با درد شدیدی کشته شد ...》
همش یک خواب بود ! ادریل بلند شد و لباس های خودش را پوشید و بیرون رفت تا یک قربانی پیدا کند ، در یک جاده یک دختر را گرفت و تا خواست که کارش را تموم کنه ، حسی در قلبش مانع شد پس گزاشت که دختر فرار کند...
ادریل تصمیم گرفت به خانه برگرد اما وسوسه شد تا یکبار دیگر با عشقش ملاقات کند ، پس تا طلوع خورشید صبر کرد و بعد با عشق به آسمان نگاه کرد و شروع به تعریف و تمجید کرد ، بعد از گذشت چند دقیقه به قلعه برگشت و به خواب رفت ...
شب که بیدار شد درد زیادی حس میکرد پس پیش هکتور رفت و ازش کمک خواست ..
هکتور گفت : خیلی اوضاعت خرابه، راستش رو بگو تو رفته بودی نور خورشید رو ببینی ؟ 

+ نه ، خب آره ! به جای اینکه سرزنشم کنی کمکم کن ! ، چیکار کنم؟ 

_ یه نگاهی به خودت بنداز هروقت که بیشتر با خورشید در ارتباط داشته باشی بیشتر ضعیف میشی و کمی بعد دیگه چیزی ازت باقی نمیمونه ! 

ادریل با تلخی گفت : اما طی این هزار سال زندگیم هیچ معنایی وجود نداشت ! 

+ بیخیال ! مطمئن باش بلاخره یک روزی یک هدف پیدا میکنی ! به من نه ، به خودت قول بده که این عشق سمی رو کنار بگذاری ! 
 
ادریل به ظاهر خودش را گول زد اما در طلوع بعدی دوباره وسوسه شد ، روز ها و روز ها میگذشت و ادریل ضعیف تر و ضعیف تر میشد و هردفعه با خودش میگفت : این یکی بار آخره ! 
یک روز دیگر ادریل خواست بیرون بره اما در قفل بود ، هکتور در بالای سرش گفت : نمیتونم بزارم که بیرون بری و خودتو بکشی ! 

ادریل گفت : تو فقط یه پرنده ای ! چرا نمیزاری زندگی کنم ؟ 

+ من نمیزارم که بمیری ، وظیفه من راهنمایی تو هست ، متاسفم که اینکار رو میکنم اما من فقط صلاحتو میخوام و بعد کلید در را برداشت و پرواز کرد ...
ادریل با خشم و گریه گفت : اون کلید رو بده من 
بده به من !!!! 
و به دیوار ضربه میزد .
هکتور گفت : متاسفم ! 

ادریل دیگه اون خون آشام سابق نبود ، از تاریکی خسته شده بود  ، از خون آشام بودن خسته شده بود ! 
فقط یک مفهوم در زندگیش باقی مونده بود ، شاید حق با هکتور بود ادریل درحالی عاشق خورشید شده که خورشید دشمن او است ! اما در نتیجه یک نبرد ذهنی در نهایت ادریل تصمیمی دیوانه وار گرفت ...
به سمت اتاق رفت و تمام پرده ها را به طنابی وصل کرد ...
با خودش زمزمه کرد : بلاخره این جنگ رو تموم میکنم ! 
و بعد طناب را کشید 
نور زیادی بر ادریل تابید روی زمین افتاد و احساسی ترکیب به درد و عشق کرد ، با لبخندی به خورشید نگاه کرد و بعد ... 
صحنه در سکوت فرو رفت ، چیزی نبود جز جسد یک خون آشام ، اون در  دو راهی اینکه عشق خود را ول کند یا بمیرد ، گزینه دوم را انتخاب کرد! 
سوالی که حتی برای منِ نویسنده پیش میاد اینه که 《  ارزششو داشت ؟ 》

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.