پاره ای از رمان چارچوب
خلاصه: نفس به همراه دوست صمیمی اش ﴿رویا﴾ برای تعطیلات دانشگاه تصمیم میگیرند به سفر بروند.اما داستان از آنجایی شروع میشود که نفس در خانه مادربزرگش آلبومی پر از عکس های زیبای یک جنگل و کلبه ای زیبا در همان جا پیدا میکندو تصمیم میگیرد به همراه رویا به آنجا برود.... وقتی آن جنگل خاموش را میبیند ضد حال میخورد اما تصمیم میگرد مدتی آنجا بماند تا اینکه با اتفاقات عجیب و نشانه های عجیب رو به رو میشود..... رمان چارچوبـ _وای نفس ... خستم کردی .از موقعی که اومدیم اینجا مخت تاب برداشته،بهتره یکم استراحت کنی تا عقلت بیاد سر جاش 'که البته بعیییید میدونم'...وگرنه منم که باید به خاطر تو جواب پس بدم... 'وایسادم و با اخم بهش زل زدم...برگشت و نگاهم کرد' _چیہ.... 'دستشو برد تو ی موهاش' _خوشگل ندیدی؟؟؟ 'رویا دختر خوشگل و نازیه ؛ موهاش خرماییہ روشنہ و حالت آبشاری ملایمه و تا کمرش می رسه ،اما ترکیب موهاش و صورتش خیلی زیباش کرده♡♡ چشم های بادمی و عسلے پررنگش ش و بینی فندقی ش و همین طور لب های کشیده و صورتیه ملایم و نازش،در کل واقعا یه دختر زیباییه ♡♡...چشمای من آبیہ (ڪہ ظاهـرا بہ مادرم رفتہ)و با تمام صورتم تناسب داره ، موهام سیاه پـر ڪلاغیہ و تا پایین کمرم می رسه و آبشاریه .. لب هام صورتیه ملایم و و بینیم هم فندقیه… ..... همینطوری که درحال تجزیه و تحلیل قیافه هامون بودم ، رویا زد پس کَلَّم: _هی....با تو بودم 'عین منگلا نگاهش کردم': _هااا؟.....آها...چرا دیدم _هوممممم؟ _خودم دیگه 'نیشم باز شد،رویا یکی از ابروهاشو بالا برد': _خب خانومِ خوشگل...برو یکم به مخ پوک نداشته ات استراحت بده...البته اول وسایلاتو ...