10 اکتبر
۲۵ تیر ۱۴۰۴
Zah_ra
همه چیز برمیگرده به یه عصر سرد و یخ بندون... کالیفرنیا شیش عصر درحالی که همه سرشون گرم کارای روز مره بود من منتظر قطار توی ایستگاه نشسته بودم و به شماره صندلیه قطارم نگاه میکردم سرمو بالا آوردم و با یه مرد سیاه پوش رو به رو شدم و داستان من از همون لحظه شروع شد وقتی که شماره صندلیشو بهم نشون داد...