رفتم تا خودم را برگردانم
در دل روزهایی که شبیه بههم میگذشتند، جایی میان تکالیف ناتمام، سکوتهای کشدار و لبخندهایی که فقط نقاب بودند، دختری ایستاده بود؛ دختری با چشمانی خسته از دیدن رفتنها، با قلبی پُر از چیزهایی که نگفته باقی ماندند... زندگیاش پر از حسهایی بود که نه فریاد شده بودند، نه حتی شنیده. فقط درونش مانده بودند، لایهلایه، مثل بغضی کهنه. تا اینکه روزی ناخواسته، خانه و شهری که تمام خاطرات تلخ و شیرینش از کودکی تا حال را در دل داشت، پشت سر گذاشت. نه برای شروعی تازه، بلکه فقط برای فرار از تکرار... و یافتن خود واقعی. اما نمیدانست آن کوچ، آغاز مسیریست که قرار است شکل زندگیاش را برای همیشه تغییر دهد؛ شهری تازه، آدمهایی با رازهایی عجیب، اتفاقاتی دور از ذهن، و ماجراهایی که او را از دل تاریکی، آرامآرام به سمت نور میکشند. آدمهایی که هر کدام دنیایی در دل دارند. در شهری جدید، جایی که مرز میان واقعیت و خیال تار میشود، او با ترسها و امیدهایش روبرو میشود و قدم به قدم، خود واقعیاش را کشف میکند؛ داستانی از عبور، از خودی که گم شده، از احساسی که خاموش بود، و از دختری که در دل ماجراجویی و وهم، آرامآرام خودش را دوباره میسازد و باری دیگر متولد میکند...