نا امید
اکثر اتفاقات در زندگی غیر قابل توقع و پیشبینی هست ، حداقل برای من . اصلا میتوانم اسم زندگی رو غیر قابل پیشبینی که نقطه ی مقابل منظوم و قابل پیش بینی در نظر گرفت . دقیقا مانند ذات بازی پوکر لحظه ای که بازی رو باخته میدانیم ناگهان با یک کارت معجزه رخ میدهد، بازی به کلی زیر و رو میشود و ورق بر میگردد. و بالعکس زمانی که غرور گریبانمان میشود بازی جوری توی سرمان خراب میشود که افسوس هاست که بعدش همراه ماست . مانند تلاش شبانه روز برای رسیدن به چیزی که در نهایت به آن نمیرسیم و یا بدست آوردن راحت چیزی بدون این که فکرش را هم کرده باشیم صبح زود بود ، باید به آموزشگاه زبان میرفتم ، با دوچرخه قراضه ای که از کنار خیابان پیدایش کرده بودم که قفلی نداشت . در راه از کنار رود خانه ماین رد میشدم و آپرای Zauberflöte موتسارت رو گوش میدادم. احتمال وقوع روزی خسته کننده را میدادم، مثل همیشه، با معلم های بیلیاقت و بیعرضه آلمانی و یه مشت رباط سطحی نگر مثل یه گاو توی آخور میچریدن. ولی من الان با من اون موقع کاملا متفاوت بود. آن موقع به اجتماع امید داشتم ، دنیا ندیده و نفهم بودم. خاطرات مبهمی از ا آن دوران بیاد دارم ولی چیزی که آن روز متفاوت بود او بود . دقیقا ، نداشتن توقع همیشه غافلگیرت میکند، و راحت ترین راه رسیدن به چیزیست . او را یادم هست .... صورتی بیضی شکل و کک مکی، که به جذابیتش میافزود، مو های فرفری بلند قهوه ای مایل به بور تا شانه اش مثل آبشار ریخته بود و بوی مطبوع شامپو میداد. قدی متوسط نزدیک به صد و هفتاد، هیکلی بدون ایراد با سینه هایی ور آمده و باسنی برجسته. او را چیزی دست نیافتنی ...