تبادل نظر در تالارهای گفتگو

  برای ایجاد تاپیک باید ابتدا در سایت عضو شوید و وارد حساب کاربری خود شوید.
NegarMojiri استارتر تاپیک کاربر تعداد پست ها : 17

بیاین توی نوشتن این داستان با من مشارکت کنین:)

234 بازدید | 19 پست
اگر یک روز، یکی از نزدیکانتون یا دوستانتون، به کما بره و بهتون بگن که احتمالا دیگه هیچ وقت بیدار نمی‌شه؛ وقتی برای اولین بار به ملاقاتش می‌رین بهش چی می‌گین؟
توجه داشته باشین که شما نمی‌دونین که اون می‌تونه صداتون رو بشنوه یا نه.
فرقی نداره شخص کی باشه، می‌تونه دشمن، دوست، خانواده، کسی که نسبت بهش حس خاصی دارین یا... باشه.
اسم اشخاصی که از دیالوگ‌هاشون توی داستانم استفاده می‌کنم رو داخل جلد داستان می‌زنم.
پ.ن: امکان داره خیلی طول بکشه تا داستان رو بنویسم و آپلودش کنم چون درگیر امتحانات میانترم دانشگاهم:(
۸ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۳
nobody کاربر تعداد پست ها : 26
چه ایده جالبی.
بهش فکر می‌کنم و پاسخ رو همینجا می‌نویسم (احتمالا)
۹ آذر ۱۴۰۱ - ۲۰:۲۶
NegarMojiri استارتر تاپیک کاربر تعداد پست ها : 17
ممنون میشم :))
یک سال از بنده کوچیک ترین؟
۹ آذر ۱۴۰۱ - ۲۲:۱۴
NegarMojiri استارتر تاپیک کاربر تعداد پست ها : 17
وای چقدر استقبال شد از این تاپیک خخخ
۲۲ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۲
SMMM کاربر تعداد پست ها : 9
فکر کنم در هر صورت دلم براش بسوزه چه دشمن و چه دوست. اگر دوستم باشه بهش میگم دوستی با اون مایه افتخار بود و اگه همونجا به زندگیش پایان بده من به قسمت هایی از زندگیم که با اون گذروندم افتخار می کنم و اگه بیدار بشه و زندگیش رو ادامه بده باعث میشه احساس نکنم که یکی از پشتیبان هام رو از دست دادم
۲ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۷
SMMM کاربر تعداد پست ها : 9
و اگه دشمنم باشه دو صورت داره. اگه دشمن خوبی بود و من موقع دشمنی با اون فرد رشد کردم، از اون ممنون میشم که چیزهایی جدیدی رو به من اضافه کرد. اما اگه دشمن خوبی نبود، ترجیحم اینه که اصلا ملاقاتش نرم چون واقعا ارزشش رو نخواهد داشت
۲ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۹
authorw_sh کاربر تعداد پست ها : 1
شاید بهش بگم که دلم برات تنگ میشه و نمی دونم زندگی بعد از اون قراره چطور پیش بره .
ولی حقیقت اینکه دنیا بدون اون هم میچرخه و یه روز من دیگه دلم براش تنگ نمیشه و زندگی بعد از اون برام عادی میشه . پس ، ترجیح میدم ساکت باشم چون زمان هر چیزی که بهش گفتم را تغییر میده .
۱۱ دی ۱۴۰۱ - ۲۰:۵۹
NegarMojiri استارتر تاپیک کاربر تعداد پست ها : 17
ممنون ازتون
اونقدری که می خواستم شرکت نکردن دوستان
شاید داستان رو ننویسم:(
۱۳ دی ۱۴۰۱ - ۰۹:۲۹
Mo_y_gosfandy کاربر تعداد پست ها : 12
وقتی برای اولین بار به ملاقاتش میرم...
چی؟فکرش رو نمیکردم؟چطور ممکنه؟
چشمام با دیدنش پر از اشک شده.چطور ممکنه...بهش عادت کرده بودم رابطه عجیبی داشتیم اما ...فکر کردم شوخی میکنه.فکر نمیکردم واقعی باشه
اگر می‌دانستم
قطعاً آن شب تا صبح کنارش میماندم
حالا در تنش جانی وجود دارد که بی جان شده،انگار همش تقصیر من است.
اشک هایم را پاک میکنم و به سمتش میرم
دستش رو میگیرم و
(هی،حالت چطوره؟منم،هنوز که فراموشم نکردی الان که... این‌طور دیدمت.فرقی برایم ندارد دوستم باشی خانواده ام یا دشمنم،دیدنت دیوانه کننده است.خواهش میکنم هرچه زود تر بیدار شو،بیدار شو و خوب شو،باید بیای پیش من تا دوباره دعوا کنیم و هم رو سرزنش کنیم تا دوباره نیاز باشه از هم معذرت خواهی کنیم تا دوباره من و تو باهم بخندیم.)
به هر حال که هیچوقت حسی که الان تجربه کردم را فراموش نخواهم کرد
چه تو حالت خوب شود و چه در همین حال باقی بمانی
قطعاً این اتفاق هم همانند بقیه اتفاقات چه با پایانی خوش و چه پایانی تلخ تمام خواهند شد باید آمادگی این موضوع را داشته باشم.اما بدان که هیچوقت فراموش نخواهم کرد.با این که دوستت داشتم و درعین حال ازت متنفر بودم ،الان چه حالی دارم
زود تر خوب شو،،،باید این رو برات تعریف کنم
۱۴ دی ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۸
NegarMojiri استارتر تاپیک کاربر تعداد پست ها : 17

وقتی برای اولین بار به ملاقاتش میرم... چی؟فکرش رو نمیکردم؟چطور ...

ممنون از شما جالب بود
۱۴ دی ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۰


  برای پاسخ به این تاپیک باید ابتدا در سایت عضو شوید و وارد حساب کاربری خود شوید.

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.