_ پیتر . پیتر
پیتر با ضربهای به صورتش هوشیار شد و چشمانش را باز کرد. دیدش همچنان تار بود اما میتوانست صدای اطرافش را بشنود.
_ بلند شو پیتر باید بریم.
الیزابت دست هایش را گرفت و او را روی زمین نشاند. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد تا توانست خوب ببیند. هنوز در آن اتاق بود.
_ چیشده؟
_ یهو خوردی زمین. پاشو باید بریم.
_ نه.
_ داری تو تب میسوزی
پیتر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
_ جاییو نداریم بریم.
_ میریم خونه ما. باید استراحت کنی.
پیتر با کمک الیزابت از زمین بلند شد و روی پاهایش ایستاد. تمام بدنش میلرزید.
_ میتونی راه بری؟
_ میتونیم امتحان کنیم.
پشت سر دختر حرکت کرد. در آستانه در ایستاد و بار دیگر به والدینش نگاه کرد.
_ پیتر.
سری تکان داد و از اتاق خارج شد و به سمت دختر حرکت کرد. باهم از محوطه ساختمان بیرون رفتند و وارد کوچه شدند. قطره های باران به صورتشان میخورد و دیدن روبرو را برایشان سخت میکرد. با چند قدم حرکت، بدن پیتر به لرزه افتاد و سرش گیج رفت. پاهایش ناتوان بود. دستانش را به دیوار تکیه داد تا تعادلش را از دست ندهد.
_ پیتر تو میتونی. باید بریم خونه خیلی از اینجا دور نیست.
اما سرش دیوانه وار درد میکرد. الیزابت جلو آمد و زیر شانه اش را گرفت. سرعتشان خیلی کند بود. اگر یکی از بیماران در این شرایط سر راهشان قرار میگرفت...
پیتر سعی میکرد تمام وزن خود را روی دوش های الیزابت نگذارد اما واقعا توان و انرژی لازم برای راه رفتن را نداشت. بعد از چند دقیقه تازه از کوچه بیرون رفتند و به سمت چپ پیچیدند. جز صدای باران و صدای کفش هایشان روی زمین خیس چیز دیگری شنیده نمیشد. هیچکس در آن خیابان تنگ و تاریک نبود یا بود و پیتر و الیزابت نمیتوانستند آن را ببینند. از کنار دیوار به آرامی حرکت میکردند. پیتر بار دیگر تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. دمای بدنش به شدت بالا بود.
_ چقد دیگه مونده؟
_ فقط دو کوچه.
پیتر تمام نیرویش را جمع کرد و بار دیگر با کمک الیزابت روی پاهایش ایستاد. یادش نمی آمد تا آن لحظه این همه درد را یکجا تحمل کرده باشد. در راه چند جنازه روی زمین میدیدند. ده دقیقه دیگر به کوچه سنگ فرشی رسیدند. آن جا هم مثل سایر کوچه ها کسی حرکتی نمیکرد. به نظر میرسید کل شهر را خاموشی دربرگرفته بود. از شدت باران کم نمیشد و با همان سرعت قبلی در حال باریدن بود. هوا کاملا تاریک شده بود و تنها منبع روشنایی کوچه، لامپی بود که اتصالی داشت. الیزابت سرعت خود را کم کرد و بعد از اندکی مکث، دری را نشان داد و گفت: « اونجا » و پیتر را به آن سمت هدایت کرد. پیتر خشنود از اینکه به خانه رسیده اند، با تمام توانش حرکت کرد و به همراه دختر از آستانه در که از قبل باز بود گذشت. حیاط خانه را رد کردند و وارد راه پله شدند. پاگرد اول را رد کردند. در پاگرد دوم بار دیگر تعادلش را از دست داد و روی زمین نشست. الیزابت در حالی ک دستانش را میکشید گفت:
_ رسیدیم پیتر فقط یکم دیگه.
پیتر بار دیگر بلند شد. پاهایش میلرزید. این بار دیگر تمام وزنش را روی الیزابت انداخته بود. پاگرد سوم هم رد کردند و به آستانه در ورودی رسیدند. الیزابت دستگیره در را چرخاند و در روی لولایش چرخید و به سمت داخل باز شد. سپس پیتر را کشان کشان بعد خودش داخل کرد و در را محکم پشت سرش بست. پیتر نگاهی به خانه انداخت. چشمانش به درستی نمیدید و فقط نمایی کلی از محوطه هال را از نظر گذراند. الیزابت همانطور که او را به سمت راست راهنمایی میکرد گفت:
_ از این طرف
وارد راهرویی شدند. بعد از چند ثانیه به اتاق سمت راست رفتند و الیزابت پیتر را روی تختی رها کرد.
_ سعی کن خوابت نبره. الان برمیگردم
الیزابت این را گفت و از اتاق بیرون رفت. پیتر با بدنی لرزان روی تخت ولو شد. تمام بدنش داغ بود. چشمانش را بست و همانطور روی تخت دراز کشید. دلش میخواست بخوابد. بخوابد و دیگر بیدار نشود. حالا از پدر و مادرش فاصله گرفته بود. پیکر آنها را همانجا رها کرده و خودش هم اینجا جایش امن بود. حداقل از بیرون و در خانه ای بی دفاع بهتر بود. پیتر به سختی روی تخت نشست. کفشانش را دراورد. جورابش خیس آب بود. آن ها را نیز از پا دراورد و به کناری انداخت. برایش مهم نبود که آنجا اتاق خودش نیست. صبح بلند میشد و آنها را برمیداشت. بعد به سراغ پیراهنش رفت و آن را هم کنارش روی تخت گذاشت. آب از گردن و بدنش جاری بود. چند دقیقه همانطور نشست و بعد الیزابت در آستانه در ظاهر شد. یک فنجان در دست راست و یک پتو در دست دیگرش بود. جلو آمد و پتو را دور پیتر پیچید.
_ باید همشو بخوری.
الیزابت این را گفت و فنجان را نزدیک دهان پیتر آورد. پیتر جرعه ای از آن را نوشید. تلخ ترین چیزی بود که در تمام عمرش مزه کرده بود.
_ این خوبت میکنه همشو بخور.
پیتر لحظه ای مقاومت کرد و سپس سری تکان داد و مایع درون فنجان را خورد. دختر چند ثانیه به چشمان پیتر نگاه کرد. سپس فنجان را از مقابل دهان پیتر روی میز گذاشت و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_ حالا بخواب. وقتی بیدار شدی حالت خوبه.
***
با بیشترین سرعتی که در توانش داشت میدوید. 3 نفر روبرویش درحال فرار کردن بودند. باید به آنها میرسید. در تقاطع بعدی به یکی از آنها نزدیک شد. در چند قدمیش بود. با تمام وجود آن را میخواست. پرش بلندی کرد و گردن مردی که روبرویش بود را گرفت و گاز زد. مرد فریادی کرد و روی زمین افتاد. بلافاصله بلند شد و به سمت دونفر دیگر رفت. سرعتش از حالت عادیش بسیار بیشتر بود. داد زد. صدایی که متعلق به خودش نبود از حنجره اش بیرون آمد و در فضای خیابان پیچید. موهای بلند زن روبرویش در پشت سرش هنگام دویدن برافراشته شده بود. با کم شدن فاصله شان دستش را دراز کردو موی زن را گرفت و کشید. زن فریادی کشید و به پشت روی زمین افتاد. بار دیگر دهانش را باز کرد و به گردن زن حمله کرد. چقدر این بو و طعم خون را دوست داشت.
بلند شد و بلافاصله به سمت سومین نفر دوید. با سرعت جنون آمیزی حرکت میکرد و نعره میکشید. بار دیگر صدای وحشیانه اش در محیط طنین انداخت. گام هایش را یکی پس از دیگری برمیداشت و به دختر نزدیکتر میشد. چند ثانیه بعد دختر روی زمین افتاد. تقلا برای فرار از دستانش بی فایده بود. دختر همانطور که روی زمین بود برگشت و به او نگاه کرد. موهای موج دارش جلوی چشمش را گرفته بود و تند تند نفس میکشید. چند لحظه با نگاه کردن به او گذشت.
پیتر چشمانش را باز کرد و از کابوسی که داشت میدید بیدار شد. نشست و نفس نفس زنان اطرافش را نگاه کرد و الیزابت را کنار خودش روی تخت دید. نور ماه همچنان از تک پنجره ای که در اتاق بود به داخل می آمد و خبری از صدای باران نبود. میدانست که در خوابش مبتلا شده بود. به پدر و مادرش، به الیزابت حمله کرده بود. پیتر دستی به صورتش کشید و بار دیگر روی تخت افتاد. نه سرش درد میکرد و نه بدنش داغ بود.
_ حداقل این یکی کابوس بود.
سپس به پهلو خوابید و به الیزابت نگاه کرد. لباس نازکی تنش بود که تا شکمش را میپوشاند. پیتر پتو را برداشت و روی الیزابت انداخت طوری که تمام بدنش را بپوشاند. سپس همانطور به صورت دختر که زیر موهایش پنهان شده بود نگاه کرد تا خوابش ببرد.