پلک می زنم. چشمانم تار می شود. از میان هاله هایی که به سختی از هم تشخیصشان می دهم، جانوری کوچک را می بینم که از زیر در خودش را به داخل می کشد و به طرفم می آید. زیبا است و در عین حال منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیده ام. به چشمان خالی اش چشم می دوزم و بی اختیار دستم را به سمت سرش می برم. به محض اینکه صورتش را لمس می کنم، قلبم تیر می کشد؛ گویی آن جانور، پنجه هایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.