شاید منو بیشتر آدم ها درک نکنن.به خاطر پول از خانواده ام که تو روستا زندگی میکردن جدا شدم و به شهر نیویورک اومدم.اینجا یه شغل خسته کننده دارم.حسابدرا یه فروشگاه زنجیره ای!توی اتاق کوچیک توی یه ساختمون بزرگ زندگی میکنم.بعضی وقت ها شب ها غرق فکر و خیال میشدم و از این بُعد خارج میشدم.در تنهایی هام اشک میریختم و از خودم و این تصمیمی که گرفتم بی زار و متنفر میشدم.یک گِره میتونست زندگی منو تغییر بده.سرنوشت یک دختر نوجوان.تنها نکته مثبت این بود که میتونستم به کلاس شاعری برم.من آرزوی شاعر شدن داشتم.بیشتر وقت ها در کلمات غرق میشدم و در ذهن خودم شعر میساختم.وقت آزادم رو صرف شعر نویسی یا خوندن زندگینامه شاعرهای بزرگ میکردم.بعضی وقت ها اونقدر غرق تفکر میشدم که یادم می رفت که از مشتری پول بگیرم.نه دوستی،نه خانواده ای نه خوشی!زندگیم شده بود پوچ!