ابلیس،شمشیر آتشین خود را بر فراز آسمان این شهر بر آورد. آن پیرمرد که سالها شیطان را در قفس کرده بود،از دست هایش برق هایی به طرف شیطان پرتاب کرد.
ابلیس_هنوزم این قدرت بچگانتو داری.....هه هه هه
نبرد شروع شد. ابلیس و پیرمرد آنقدر بزرگ بودند که کل شهر میتوانستند این نبرد بزرگ رو ببینند.ابلیس شمشیرش را به هر طرف میزد اما به پیرمرد نمیخورد. صاعقه هایی که پیرمرد میزد به ابلیس آن را ضعیف میکرد.ضربه هایی با صدای بلند و مهیب. شهر کم کم به نابودی نزدیک میشد.نبرد ادامه داشت پیرمرد صاعقه هایش به هر طرف می خورد به جز ابلیس. ابلیس با شمشیرش هزاران بار ضربه میزد که شاید یکی از آنان به پیرمرد برخورد کند. ابلیس برج شهر را کند و محکم آن را به سر پیرمرد کوبید. بعد از ضربه پیرمرد بانگی بر آورد و دستش را روی صورتش گرفت و عقب رفت. شیطان خنده ی تمسخر آمیزی زد و ساختمان های بلند شهر را بر سر پیرمرد می کوبید. پیرمرد زجر می کشید. عزرائیل با شنل پوشانش از راه رسید. به آنان دستور داد سنگ های بزرگ و آتشین را به سوی پیرمرد پرتاب کنند. جنگ ستارگان شده بود. پیرمرد هم دستش را بر سرش گذاشته بود و همینطور عقب می رفت.شهاب سنگ بزرگی از آسمان آمد و به سر پیرمرد خورد. بلافاصله خون مانند فواره از سر پیرمرد پاشید.ابلیس خنده ی شیطانی زد و یک ساختمان دیگر به روی سر پیرمرد زد و خون بیشتر از سر پیرمرد ریخت.پیرمرد بانگی بر آورد و با عصبانیت در حالی که خون از سرش بر روی زمین می ریخت مشتی به همراه صاعقه های کشنده به ابلیس زد. ابلیس را به خاک افکند و وقتی ابلیس بر روی زمین افتاد نصف شهر را ویران کرد. زلزله ای هراس انگیز اتفاق افتاد. اما عزرائیل با لشکر شنل پوشانش به سمت پیرمرد هجوم برد.از هر طرف به پیرمرد ضربه وارد کردند و آسیب بزرگی به پیرمرد وارد کردنند. اما او زمین نخورد. با صاعقه های خود به لشکر عزرائیل ضربه زد و عده از آن هارا به خاک افکند. در همین لحظه بود که ابلیس پاشد. چند مشتی به همراه آتش به صورت و شکم پیرمرد زد.پیرمرد بر روی زمین افتاد و نصف دیگر شهر از بین رفت. پیرمرد بر روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد و چشم هایش بسته شد. عزرائیل و ابلیس خنده کردند.اما.........