بیدار که شدم توی یه قصر جهنمی بودم.با تعجب و ترس به دورو بر نگاه می کردم،دیوار های از خون آمیخته شده،سرها و اعضای بدن قطع شده انسان.روبروم یه پله بلندی بود.همش دونفر با لباس قرمز شنل طوری که صورتشون دیده نمی شد و فقط شنل قرمز دیده می شد،کلی تخت حمل میکردن و میبردن.روی تخت هم انسان مرده بود!پاشدم.به خودم اومدم.همش داشتم فکر میکردم چرا این جنگ رو شروع کردم.جنگ با شیطان،اشتباه محضه! من حریفش نمیشم!اینجا محل خانقاهی ی شیطانه!با خودم فکر میکردم که ناگهان یکی از پشت به سمت پله من رو پرتاب کرد.برگشتم و دیدم از همون شنل پوشا فقط یه چیزی مثل دیلم دستشه و به من اشاره میکنه برم بالا.پله خیلی ترسناک بود پله مشکی بود و روش کلی خون ریخته بود.آرام آرام شروع کردم به بالا رفتن از پله ها.اونقد پله زیاد بود تهش معلوم نبود.آرام آرام که داشتم میرفتم به این فکر میکردم که انسان برای چی به وجود اومده؟خلقت انسان برای چی بوده و کی شورع شده و کی تموم میشه؟شاید این زندگی دروغه؟در همین فکر بودم و همینطوری گمان های بی منطق در ذهن خودم میزدم ولی وقتی بهش فکر میکردم که چقد بی منطق و غیر عادی به خودم میخندیدم.در همین فکر ها غرق شده بودم و پله هارا به بالا میرفتم.غرق در فلسفه بزرگ و پیچیده انسان شده بودم.در فکر بودم که ناگهان خانقاهی برای ۱۰ ۲۰ ثانیه لرزش شدیدی رو تجربه کرد.لحظه ای که لرزش شد من نفهمیدم چون غرق در فکر بودم.ولی وقتی دیدم شنل پوشا همشون دارن سریع از بالا میان پایین حسش کردم.چرا همه از اون بالا داشتن فرار میکردن؟
_برگرد,اون عصبی شده
/برو جونت در خطره
:اگه جونتون دوست داری فقط بدو
ولی من به حرفشون گوش ندادم و همونجا وایستادم تا لرزش تموم شد.اصلا انگار ترس در بدنم نابود شده بود.پشت سرم رو نگاه کردم،کلی شنل پوش پایین پله ایستاده بودند و من رو تماشا میکردند.به بالا نگاه کردم،آتش و گرمای جهنم رو احساس میکردم.آرام آرام پله هارا جا گذاشتم.به بالا و در بزرگ چشم دوخته بودم و از پله ها به بالا میرفتم.وقتی به در رسیدم،در خیلی بزرگ بود.قطعا خود شیطان هم انقدر بزرگه!وارد که شدم کاملا اونجا جهنم بود.دره هایی پر از مذاب و همه جا آتش گرفته!برای چند ثانیه که واردش شدم از گرما عرق خیلی زیادی کردم.قطعا اون شنل پوشا انسان نبودن که تو این دما دَووم می آوردند.نمیدونستم چیکار کنم.خودم از خانقاهی پرت کردم پایین و......