سکوت سنگینی در اتاقم حاکم بود، نمیدانم چرا اما انگار منتظر چیزی یا
کسی بودم که مرا از این خلسه بیرون بیاورد ،باد سردی از لولای پنجره وارد اتاقم میشد و هر لحظه حس تنهاتر بودن را به من تزریق میکرد، به سمت آینه رفتم، چهره ای زیبا و از خود رازی مرا نگاه میکرد انگار باید می ترسیدم اما اصلا حوصله ی آن را نداشتم پرسیدم: کی هستی؟ زن زیبا چشمانش را به این طرف و آنطرف چرخاند انگار میترسید کسی او را ببیند لحظه ای توجه من هم به اطراف او جلب شد میز و صندلی چوبی و پنجره ای که انگار باد سردی را به داخل هدایت میکرد همه چیز خیلی آشنا بود ،زن جواب داد : تو مرا اینجا زندانی کرده ای ! صدایش اصلا به ظاهر زیبایش شباهتی نداشت ، کم کم قیافه و صدای تو آینه را به یاد آورد آن دوست دبیرستانش بود ،از آن روزی که به خاطر یک پاک کن با هم دعوا کرده بودند دیگر آن را ندیده بود اما صدایش را به خاطر داشت صدایش را بلند کرد و به سمت آیینه پرتاب کرد: نه تو مرا اینجا زندانی کردی همه چیز تقصیر تو بود . آنها هر دو در آیینه خودشان زندانی بودند و راه فراری هم نداشتند یا شاید هم داشتند اما به آیینه شان عادت کرده بودند.