دیگر نای راه رفتن نداشت .پاهای خسته اش را به زور از روی زمین بلند میکرد و در جای دیگری آن را آرام پایین می اورد .
نمی دانست چقدر از وقتی که در این جنگل تاریک گم شده است میگذرد چند دقیقه ،چند ساعت ،یا حتی چند روز فقط میدانست که گم شده و باید به راهش ادامه دهد. بوی گل های وحشی و شیره درختان بلوط اینقدر فضا را پر کرده بود که حس بویایی او را از کار انداخته بود. پرنده های زیبا و جانوران خوش خط و خالی را میدید که شاید اگر چند روز پیش دیده بود از شوق مانند انها پرواز میکرد . یا مثل انها با سرعت بالایی از این طرف به آن طرف می رفت و یا آواز هایی می خواند که تمام انسان هارا مجذوب خود کند.حالا که تنها بود و در این جنگل تاریک گم شده بود این فرصت را پیدا کرده بود حالا میتوانست پرواز کردن را بدون ترس از قضاوت شدن امتحان کند