آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل اول_ مقبره (بخش اول)

نویسنده: M_B

در میان کوهستان، در دل دره ای ژرف با دیواره های بلند، دوازده مرد با شنل های سرخ و چکمه های بلند چرمی پشت سر مردی بلندقامت با موهای ژولیده ایستاده بودند.آنها تمام طول دو روز گذشته صخره ها را پشت سرگذاشته و از کوره راه ها و دره های کوهستان گذرکرده بودند تا بالاخره اواخر روز دوم به این دره ی پنهان برسند. 
وجود دره ی پنهان تنها جایی در دل قصه ها بود و هزاران سال بود کسی موفق به یافتنش نشده بود.اما گرگ سیاه قدرتهایی داشت که جز تعدادی اندک ،مابقی از آن بی بهره بودند.او پس از سالها تلاش و مکاشفه بالاخره راز یافتن دره ی پنهان را کشف کرده بود. 
در ورودی دره مرد جلودار روی صخره ای رفته و اطراف را بررسی کرد.او که زیرکانه کوهستان را رصد میکرد به زیر دستانش نهیب زد : _ مراقب باشین ، نمیخوام مشکلی پیش بیاد. 
زیردستان که هشداری در لحن رییس احساس کرده بودند شمشیرها را در غلاف شل کردند و همینطور که اطراف را زیر نظر داشتند به دنبال رییس راهی شدند.نهیب رییس ترس به دلشان انداخته بود و سکوت مرگبار کوهستان آزارشان می داد. 
رییس که در بین زیردستانش به گرگ سیاه شهرت یافته بود مردی نبود که بی دلیل این همه راه را طی کند و همین اعتماد باعث میشد تا همه جا زیردستانش بدون هیچگونه شکی دنباله روش باشند. 
او کمی جلوتر کنار صخره ای صاف و بلند ایستاد و آن را از پایین تا بالا از نظر گذراند. گویی دست طبیعت در طول قرن ها سنگ را صیقل داده بود. 
رییس زیر لب با خودش حرف میزد و سنگ را بررسی میکرد. 
_خودشه..باید همین جا باشه...حسش میکنم . 
صدا از کسی در نمی آمد. رییس آدم بدی نبود و با زیر دستانش خوب رفتار میکرد ولی هروقت عصبی میشد و با خودش حرف میزد یعنی اینکه نمی خواهد کسی مزاحمش شود و البته این مزاحمت آخر و عاقبت خوبی هم نداشت. 
رییس ،دستکشش را از دست خارج کرد و کف دستش را روی صخره گذاشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد.لحظاتی در سکوت سپری شد.سپس زیر لب گفت: _ خودشه..خون..جادوی خونه...
 دشنه اش را از کمر بیرون کشید و همینطور که زیر لب وردی زمزمه میکرد دست چپش را دور تیغه ای که مانند الماس می درخشید حلقه کرد و دشنه را به سمت بالا کشید.چند نفر از زیردستان که جلوتر بودند چینی به ابرو انداختند. 
گرگ سیاه دست خون آلودش را روی صخره کشید.برای لحظه ای فکر کرد شاید اشتباه میکند اما یک دفعه سنگ صدایی داد و ترک برداشت.
_ برین عقب.. 
همگی چند قدمی عقب رفتند و صخره را نگاه میکردند.ترک داخل سنگ بزرگتر و بزرگتر شد و بزودی به شکل دهانه ی غاری در آمد. 
سرخ پوش ها مشعل ها را روشن کردند و مشعلی هم به دست رییس دادند.سه تن از زیردستان به دستور سرگروه بیرون غار برای کشیک دادن ایستادند و مابقی به دنبال او وارد کوه شدند. 
کسی جرات شکستن سکوت کوه را نداشت و چهره ی عبوس رییس هم مزیت بر علت شده بود. 
در ابتدا ورودی غار کوتاه و تنگ بود و مجبور بودند دولا شوند تا سرشان به سنگ سقف نخورد . جلوتر که رفتند فضا بازتر و سقف غار بلندتر شد.جوی آبی کف غار جاری بود و صدای برخورد پوتین ها با آب در فضا می پیچید.
تنها منبع روشنایی مشعل هایی بود که در دست داشتند و سایه ها همچون اشباح بر دیواره ی نیمه روشن در حرکت بودند. 
یکی از زیردستان به خودش جرات داد و با ترس و واهمه پرسید : 
_ قربان مطمئنید که درست اومدیم؟ 
گرگ سیاه با عصبانیت به او تشر زد و گفت : _ صداتو بیار پایین ،مطمئنم ، چندساله که دنبالشم ،اون همینجاست. 
زیردست که به نظر نمی رسید قانع شده باشد با صدای آرامتری پرسید :_ آخه قربان یه آدمی مثل اون چرا باید همچین جای تاریک و پرتی دفن بشه؟ 
رییس که گوشش را تیزتر میکرد دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد و مطمئن که شد جواب داد :_ اون اینجا رو انتخاب کرد تا هیچکس پیداش نکنه . دیگه ساکت باشین و دنبالم بیاین . 
کمی جلوتر به محوطه ای باز رسیدند که از سوراخ های سقف نور ماه که به تازگی طلوع کرده بود به داخل می تابید و محوطه را روشن می کرد و اعضای گروه میتوانستند اشکال مختلفی که در اطراف محوطه بود ببینند.چندین مجسمه ی سنگی در میان ستونهایی ازاستالاکتیت ها و استالاگمیت های غول پیکر و حوضچه های آب در چهار گوشه ی محوطه قرار داشتند.اما با وجود تمام اینها نگاه همه به میانه ی محوطه دوخته شده بود جایی که مقبره ای مرمرین در زیر نور ماه می درخشید. 
زیبایی مقبره باعث شد نفس ها در سینه حبس شود و لبخندی حاکی از پیروزی بر لب سرگروه بنشیند.
به دنبال او همگی دور مقبره حلقه زدند و منتظر دستور رییسشان شدند.. 
رییس جلو رفت و کنار مقبره زانو زد و کتیبه کنار سنگ را بررسی کرد و به همراهانش دستور داد عقب بروند و زیر لب وردی دیگر خواند و دست خون آلودش را روی سنگ کشید. خون سرخ روی سنگ سفید ریخت و صداهایی آرام از سنگ بلند شد، گویی سنگ کش و قوص می آمد. 
لبخنی پیروزمندانه روی لب رییس نشست. اوکه طلسمی باستانی را باطل کرده بود دستش را روی سنگ گذاشت و در یک آن تمام زورش را جمع کرد و سنگ را هل داد.توقع داشت سنگ عقب برود و مقبره باز شود ولی سنگ تکان نخورد.یک بار دیگر هم این کار را تکرار کرد ولی باز هم شکست خورد.خشمگین شد و غرید.زیردستان از ترس عقب رفتند.رییس بلند شد و ایستاد.خشم از چشمانش می بارید.نمیتوانست شکست را قبول کند.به زیردستانش دستور داد جلو بیایند.
 _ بشکنیدش.اون باهاش دفن شده ... 
سرخ پوش ها با پتک های سنگین فولادی به جان مقبره افتادند و رییس به کناری رفت و با عصبانیت چشم به مقبره دوخت که زیر ضربه ی پتک ها مقاومت می کرد.کف دست زخمی اش را مالید. همین که دوباره دستکشش را می پوشید اثری از زخم نبود. 
صدای برخورد فولاد با سنگ فضا را پرکرد ..... 
در میان هیاهوی دنگ دنگ پتک ها به یک باره صدای ضعیفی از ناله و درد از دور به گوش رسید و برای لحظه ای سرخ پوش ها مردد شدند. لحظه ای بعد کسی از ورودی غار داد و فریاد میکرد و این بار همگی با شمشیرهای آخته خود را آماده کردند. برای لحظاتی غار در سکوت فرو رفت .دوباره صدای برخورد فولاد با فولاد به گوش رسید و رییس زیر لب ناسزایی گفت و شمشیرش را کشید. 
_ گفتم که ممکنه تعقیبمون کنن،نباید بزاریم دستشون بهش برسه .آماده باشید... 
همگی با حواس جمع چشم به ورودی جلو غار دوخته بودند.لحظاتی بعد فرد تازه واردی از ورودی غار پدیدار شد.قامتی بلند و چهار شانه داشت و زرهی جنگی به تن کرده بود اما صورتش در تاریکی غار ناپیدا بود. 
مردان سرخ پوش این پا و آن پا میکردند و برای گرفتن دستور منتظر رییسشان بودند اما او به تازه وارد زل زده بود و انگار چیزی را که می دید باور نمیکرد.او مرد تازه وارد را می شناخت و توقع دیدارش را در اینجا نداشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.