آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : شکارچیان

نویسنده: M_B

شکارچی پیر،خسته و کوفته در حالی که از سرما دست و پایش کرخت شده بود به تخته سنگی تکیه داد تا نفسی چاق کند.جوانترها گوزن شاخداری که امروز صبح شکارکرده بودند را حمل می کردند. 
شکارچی نفسی تازه کرد و با خود اندیشید همین شکار باید برای مراسم کافی باشد.قبل از این سرما و یخبندان نقره تپه پر بود از حیوانات کوچک و بزرگ.اما حالا همین هم غنیمت بود. 
رهام که می دید پدرش اینگونه غرق تفکر است لبخندی زد و دستی روی شانه ی شکارچی پیر گذاشت. 
_ پدر،باید زودتر راه بیافتیم،حتما همه الان منتظرمونن. 
پهلوان کیوان نگاهی به چشمان پسر انداخت و لبخندش را با لبخند پهن تری پاسخ داد.رهام،با اینکه تنها هفده سال داشت خوب راه و رسم شکار را آموخته و او را رو سفید کرده بود. 
دستی روی بازوی پسر گذاشت و گفت : _ خدا حفظت کنه پسر،تو جلو برو.
 رهام جلودار بود و پشت سر او پهلوان کیوان و پشت سر آنها دو جوان که شکار را حمل میکردنداز تپه سرازیر شدند.تا روستا راهی نمانده بود. 
صدای ضعیفی در میان باد می پیچید.گروه لحظه ای درنگ کردند.پهلوان کیوان که گوش تیز میکرد گفت : 
_ صدای چیه؟انگار از طرف روستا میاد. 
رنگ از رخسار رهام پرید. 
_صدای زنگ خطر روستاس،حتما اتفاقی افتاده.
پهلوان کیوان رو به دو جوان پشت سر کرد و گفت : _ شکارو ول نکنین به امون خدا،خوراک گرگا میشه.شما از پشت سر بیاین. 
اشاره ای به رهام کرد و هردو به سمت ده شتافتند. 
رهام که تمام وجودش را اضطراب گرفته بود پشت سر پدر می دوید و در دل برای اهالی دعا میکرد.این روزها همه جور بلایی بر سر این مردم بی گناه نازل می شد. 
پیش خودش می گفت شاید گرگ ها حمله کرده باشند. سال گذشته چند مورد از این حمله ها پیش آمده بود. 
همین که قدم داخل ده گذاشتند رنگ سرخی که گله گله روی زمین ریخته بود توجه شان را جلب کرد.برف ها به صورت ناشیانه ای لگدکوب شده بود و خون همه جا ریخته بود.صدای زنگ خطر روستا بی وقفه نواخته میشد.
 رهام سراسیمه سر برگرداند و اطراف را بررسی کرد.شک نداشت درگیری خونینی اتفاق افتاده.می دانست کسی غیر از سربازان زورگوی حاکم،جرات این کار را ندارند. 
پهلوان کیوان به سمت میدان رفته بود.رهام به دنبال پدر شتافت.به میدان که رسید آتشگاه را دید که به کلی ویران شده بود و آتش مقدس که نسل ها روشن مانده بود اینک خاموش بود و دود سیاهی از آن بلند می شد. 
رهام که با دیدن آتش خاموش جا خورده بود، گفت : _ آتیش خاموش شده،حالا چی میشه پدر؟ 
شکارچی پیر دندانی به هم سابید و گفت : _ خدا به دادمون برسه، فعلا باید بفهمیم اهالی کجان. 
رهام به سمت مهمانخانه ی داریا پیر اشاره کرد و گفت : _ اونجا،یکی جلوی مهمون خونه س. 
هردو به سمتی که او اشاره کرده بود دویدند.جوانی با قامت بلند و ریش بافته جلوی مسافرخانه ایستاده بود.چهره اش در هم بود و تیغه ی دشنه ای که در دست داشت خون آلود بود. 
پهلوان کیوان با دیدن دشنه ی خون آلود پرسید : _ زانیار،چی شده؟ 
زانیار با تاسف سری تکان داد.گویی بغض راه گلویش را بسته بود.در مسافرخانه را باز کرد تا وارد شوند. 
تقریبا تمام اهالی داخل مسافرخانه بودند.غوغایی بر پا بود.تعداد بسیار زیادی زخمی بودند وناله می کردند.
کودکان جیغ می زدند و گریه می کردند.زن ها سراسیمه در حال رسیدگی به زخمی ها بودند.مردها گوشه ای دور هم جمع شده بودند و بحث می کردند. 
با باز شدن در همه ی سرها به سمت ورودی برگشت.کدخدا تورج که با دستمالی سر زخمی اش را بسته بود جلوتر از همه پیش آمد. 
_ اومدی کیوان،دیدی چه خاکی به سرمون شده. 
او به وضعیت داخل مهمانخانه اشاره کرد و به جسدهایی که گوشه ی سالن رویشان پتو کشیده بودند اشاره کرد .صدای شیون زن ها بلند شد.کدخدا نیز دست روی چشمانش گذاشت و گریست. 
اشک از گونه ی رهام سرازیر شد.پهلوان کیوان که هنوز سردرگم بود پرسید : _ محض رضای خدا،یکی بگه اینجا چه اتفاقی افتاده؟ 
کدخدا ماجرای آمدن ماموران حاکم و طلب مالیات را تعریف کرد.از زورگوییشان گفت و از کشته شدن هورام کشاورز. 
_ اونا هورامو جلوی چشم زن و بچه ش کشتن.مگه اون مرد بخت برگشته گناهش چی بود؟ بعدش که ما اعتراض کردیم عین خیالشونم نبود.باهاشون درگیر شدیم.می بینی که به این حال و روزافتادیم.بعدا فهمیدیم یه جادوگرم بینشون هست.آتشگاهو خراب کرد.بعدشم راهشونو کشیدن رفتن،البته تهدید کردن با سربازای بیشتری بر میگردن. 
رنگ از رخسار شکارچی پرید. 
_پس شد اونچه که نباید می شد... 
کاهن پیر که او هم زخمی روی دست چپش داشت جلو آمد و گفت : _ آتش نباید خاموش بمونه، یه فکری بکنید.دیو و ددان در کمینن،فکری به حال این مردم نگون بخت بکنید. 
_ کاهن راست میگه،باید فکری کرد.من میرم آریا کوه،باید آتش مقدس از کوه بیاریم،ب زودی شب میشه.هرچه زودتر راه بیافتیم بهتره. 
رهام پا پیش گذاشت و گفت : _ منم باهاتون میام. 
پهلوان کیوان به نشانه ی تصدیق سری تکان داد.انتظاری غیر از این هم نداشت.چندجوان دیگر نیز اعلام آمادگی کردند. 
کدخدا در میان همهمه ای که بر پا شده بود با صدای بلند گفت : 
_ اینطوری نمیشه، همه نمیتونید به آریاکوه برید،خطر هنوز رفع نشده،من میگم پهلوان کیوان به همراه دو جوان برای آوردن آتش مقدس کافیه.مابقی باید بمونیم و از روستا مراقبت کنیم. 
پهلوان کیوان موافقت کرد و گفت : _ من با نظر کدخدا تورج موافقم.
 زانیار جلو آمد و گفت : _ پس من باهاتون میام.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.