از اولین برفی که روی نقره تپه نشسته بود سه سال می گذشت.با طولانی شدن زمستان انبارهای روستا خالی شده و اهالی در وضعیت نابسامانی به سر می بردند.شکارچیان نیز هربار با دست های خالی تر برمی گشتند.گویی تعداد حیوانات نیز روز به روز کمتر می شد.
مردم روستا هر روز صبح در میان برف و کولاک،دور آتش مقدس که روی سکویی سنگی در میدان اصلی روستا قرار داشت،جمع می شدند و برای آمدن بهار دعا می کردند.اما سرما مهمان همیشگی شان شده بود و از آب شدن برف ها خبری نبود.
کاهن پیر هرروز همگی را به صبر و بردباری تشویق میکرد ولی علی رغم دلگرمی های او،امید روزبه روز بیشتر رنگ می باخت و کم کم اهالی را به فکر کوچ کردن به جنوب می انداخت.
سال گذشته مسافری که به سمت جنوب می رفت خبر آورده بود که اوضاع در جنوب بهتر است و مردم دسته دسته به آن سمت کوچ می کنند و به آنها توصیه کرده بود همین کار را انجام دهند زیرا زمستان به این زودی ها رفتنی نبود.اما اهالی حاضر نشده بودند زمین های اجدادیشان را ترک کنند.ولی با گذشت یک سال دیگر،کم کم زمزمه هایی از رفتن به گوش می رسید ولی فعلا کسی علنا در مورد این موضوع صحبت نمیکرد.
بالاخره روز جشن قربانی فرا رسید.کاهن ده با مشورت ریش سفیدان،تصمیم گرفته بودند برای آب شدن برف ها و آمدن بهار به درگاه خالق قربانی پیشکش کنند.شکارچیان از چندروز قبل به دل تپه ها زده و تا اواسط روز برمیگشتند.همگی امیدوار بودند دست پر برگردند.
نزدیک ظهر بود و خورشید کم رمق در میان آسمان می درخشید و باد سرد و گزنده ای از صبح وزیدن گرفته بود.تعدادی از اهالی طبق معمول دور آتشگاه جمع شده و دعا می خواندند.
جوانی روی برج نگهبانی، چشم انتظار آمدن شکارچی ها،به دوردست ها چشم دوخته بود.اما گروهی که دید هیچ شباهتی به آنها نداشت.
صدای نگهبان در میان باد پیچید.
_سربازا....سربازای حاکم دارن میان....
پشت بند آن، صدای زنگ هشدار روستا نیز به صدا در آمد. اهالی سراسیمه خود را به میدان اصلی دهکده رساندند.عده ای مسلح و عده ای دستپاچه و نگران بودند.کم کم جمعیت دور آتش بزرگ روستا جمع شدند.کدخدای ده که مردی کوتاه قامت و خپل بود روی سکو رفت و با صدای بلند، طوری که به گوش همه برسد گفت : _ نگران نباشید،یه جوری دست به سرشون می کنیم.
سپس رو به برج داد زد : _ اونا کجان؟
مرد جوان از روی برج فریاد زد : _ از تپه راکو سرازیر شدن ،عده شون زیاده،چندتا سوارم دارن.
مرد بلند قامتی که ریش و سبیل بافته ای داشت با عصبانیت گفت : _ این حروم لقمه ها تا خون ما رو نمکن دست بردار نیستن، ما که چیزی نداریم بخوایم مالیات بدیم.
صدای همهمه بلند شد.مرد دیگری که کت خر کهنه ای به تن داشت نیزه ی بلندش را محکم در دست فشرد و گفت : _ این دفه دیگه دخلشونو میاریم.زن و بچه ی من نمی تونن بیشتر از این گرسنگی رو تحمل کنن.
عده ای تصدیق کردند و خواستار جنگیدن شدند.قشقرقی به پا شد.زمزمه های نبرد که بلند شد زن ها و بچه ها ترسیدند و چند نفری نالیدند و صدای گریه ی کودکان بلند شد.
کدخدا دستانش را بلند کرد و همگی را به آرامش دعوت کرد.
_بزارید بیان ببینم حرفشون چیه، سلاحاتونو دم دست نگه دارین شاید کار بیخ پیدا کرد.ولی اول باید سعی کنیم مسالمت آمیز رفعش کنیم.
نیم ساعتی نگذشته بود که سر و کله ی ماموران حاکم با آن زره های سیاه و کلاه های پشمی سرخشان در میان سفیدی تپه ها پیدا شد.به درخواست کدخدا ،زن ها و بچه ها داخل خانه ها رفتند و مردها کنار آتشگاه منتظر ماندند.سلاح ها را نه خیلی دور از دسترس پنهان کردند.
پنج سوار وپشت سر آنها، دوجین سرباز پیاده از ورودی دهکده داخل شدند.کدخدا که سعی می کرد خود را بی خبر نشان دهد به پیشواز رفت و گفت :
_ اوغور بخیر قربان،چی شده کارتون به نقره تپه افتاده؟
سروان با بی اعتنایی از اسبش پیاده می شد،گفت : _ خودتو به نفهمی نزن پیرمرد،فصل پرداخت مالیاته،نکنه یادت رفته؟
شانه های کدخدا افتاد.سایه ای روی چهره اش نشست که از چشم سروان دور نماند.
_ نگو که منتظرمون نبودی؟تو که می دونی دوره زمونه ی بدی شده،مالیات باید سر موقع پرداخت بشه.
کدخدا که در دلش آشوبی به پا شده بود گفت : _ آخه قربان مالیات چیو بدیم؟سه ساله برفا آب نشده،محصولی کشت نشده که حاکم مالیاتشو می خواد،زنا و بچه ها ی ما تا سرحد مرگ گرسنگی می کشن.
سروان که چهره ی سردش نشان از بی اعتنایی می داد گفت : _ شکار کنید.این تپه ها غنی ان.سهم حاکمم پرداخت میشه.
_ شکارچیا بر نگشتن،هفته هاس شکاری نداشتیم.
التماس های کدخدا حسابی حوصله ی سروان را سر برده بود.داد زد :
_ أه...بسه دیگه.شما روستاییا همیشه ناله می کنید و از همه چی و همه کس توقع ترحم دارین.مالیات حاکم باید پرداخت بشه،اونم همین امروز...
سربازان تا دندان مسلح در میدان اصلی جمع شدند و در مقابلشان اهالی شانه به شانه ی هم صف کشیدند.جوانترها برای سربازان چشم غره می رفتند و منتظر تلنگری بودند.اما کدخدا که چند پیراهن بیشتر پاره کرده بود می دانست عاقبت خوبی در این کار نیست.با حکومت که نمی شد در افتاد.
کدخدا خود را بین دو گروه انداخت و گفت : _ سروان،خودتون برید ببینید که انبارامون خالیه،چیزی برای پنهون کردن نیست.
سروان که همچنان با عصبانیت به صف اهالی خیره بود خطاب به زیردستش گفت : _ برید انبار چک کنید...مراقب باشید.
هنوز زیردست چنددمی بیشتر نرفته بود که یکی از اهالی داد زد : _ از خدا بی خبرا چرا مارو به حال خودمون ول نمیکنید،قحطی هم مارو نکشه ظلم حاکم شما حتما این کارو میکنه.
سروان با عصبانیت شمشیرش را کشید و داد زد : _ کی بود به حاکم توهین کرد؟ بیاد بیرون.
کدخدا خود را بین آنها انداخت و گفت : _ قربان باید درک کنید،زنا و بچه هاشون گرسنه ن.
سروان تفی روی زمین انداخت و گفت : _ برام کوچکترین اهمیتی نداره، باید احترام گذاشتنو یاد بگیرن.
صدای جیغ زنی از یکی از خانه های بالای خیابان بلند شد و همه ی سرها به آن سمت برگشت.کودکی دوان دوان به سمت میدان می آمد.
_ کدخدا تورج،کدخدا تورج ...پدرم...
کدخدا سراسیمه به سمت خیابان دوید....