مرد تازه وارد همین که شروع به حرف زدن کرد صدای رسا و بلندش در محوطه ی غار منعکس شد :
_ هیرمان.هیچوقت فکر نمیکردم مثل یه دزد بیای اینجا ولی باید بدونی که امروز چیزی عایدت نمیشه.
هیرمان که همان مرد جلودار بود لبخندی تصنعی زد و گفت :
_ برسام...خیلی دل و جرات به خرج دادی که اومدی اینجا بچه...اون راسوهای کثیف تو رو فرستادن؟
به دستور او پنج مرد اطراف تازه وارد حلقه زدند اما مابقی سرکارشان که خرد کردن مقبره بود، برگشتند.
برسام با خونسردی تمام شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت :
_این کارت اشتباهه هیرمان، یا بهتره بگم گرگ سیاه ، بیداری اون به تو کمکی نمیکنه..
او عمدا هیرمان را با لقبش صدا زده بود تا چیزی را به او یادآوری کند اما هیرمان که گویی کمترین علاقه ای به این موضوع نداشت شمشیرش را بالاگرفت و همین طور که نیم نگاهی به افرادش که مقبره را می شکستند داشت به سمت برسام رفت.
شش مرد،تازه وارد را محاصره کردند اما او شمشیرزنی بی نظیر بود و در چشم به هم زدنی دوتن از سرخ پوش ها را نقش زمین کرد.صدای جیرینگ جیرینگ شمشیرها از یک سو و صدای برخورد پتک های فولادی با سنگ مرمرین از سویی دیگر در فضا می پیچید.
همین که نفر بعدی توسط شمشیر برسام نقش بر زمین شد هیرمان با عصبانیت فریاد زد :
_ کافیه...جنگ تو با منه پسر..پس با من بجنگ....
به دستور او افرادش کنار رفته و فضا را برای مبارزه ی آنها باز کردند.برسام شمشیرش را به سمت او گرفت و گفت:_ برادرتو به یاد بیار مرد، اون هیچوقت اجازه ی این کارو نمیداد .
هردو حول دایره ای فرضی رودر روی هم حرکت میکردند اما هیچکدام نمیخواست اول حمله کند.
هیرمان که شنیدن نام برادر عصبانی ترش کرده بود فریاد زد: _ برادرم یه احمق بود.تاوانشم داد .
برسام که هیچگونه توهین به دوست قدیمی اش را تاب نمی آورد فریاد زد:
_ هرمز یه مرد بزرگ بود، یه جنگجوی بی نظیر، تو مایه ی ننگ اون و پدرانتی.
هیرمان با عصبانیت روی زمین تفی انداخت و گفت:
_ پدران من ضعیف بودن، من اشتباه اونا رو تکرار نمیکنم .
این را گفت و با عصبانیت به جلو هجوم برد. هردو در شمشیر زنی بسیار ماهر بودند و هیچ یک بر دیگری برتری نداشت.شمشیرها با هم تلاقی کرده و هرکدام سعی میکرد دیگری را مغلوب کند....
برسام که خیس عرق شده بود گفت : _ این کار جنون محضه،خودتم میدونی اون بهت کمکی نمیکنه .
اما هیرمان که شرارت در چشمانش برق می زد گفت : _ شماها همیشه فکر میکنین از همه داناتر و عاقل ترین.تو نوکر دست به سینه ی شورایی هستی که دیگه وجود نداره. من میدونم،تنها راهش همینه .
برسام که جا خورده بود لحظه ای از نبرد دست کشید و با تعجب زمزمه کرد ((تنها راه...))
هیرمان هم از این وقفه ی پیش آمده استفاده کرد و نگاهی به مقبره انداخت.کار تقریبا تمام بود و فقط کافی بود چند دقیقه ای دیگر برسام را سرگرم کند.برای همین ادامه داد :
_ اون تنها کسیه که میتونه اوضاع درست کنه...
برسام که خشم از چشمانش بیرون میریخت فریاد زد:
_ علاقه ت به اون تخت کورت کرده، اون هیچ چیزی بجز بدبختی با خودش نمیاره.
هیرمان که می دید حقه اش کارساز شده لبخندی زد و گفت :
_ کی اینارو گفته؟اربابت؟اونا خودشون عامل بدبختی بودن...به خاطر اون جادوگرای رذل هزاران نفر از بین رفتن .
برسام از کوره در رفت و فریاد زد :
_ به خاطر جادو بود یا جنون شاهان قدیم ؟ حالا می بینم تو هم به اندازه اونها دیوانه ای...
در همان لحظه ضربات نهایی زده شد و مقبره با صدایی شبیه به انفجار شکست. همگی برگشتند و به آن سمت نگاه کردند و دیدند که یکی از سرخ پوش ها چیزی از داخل مقبره برداشت و همینطور که بالای سرش نگه داشته بود فریاد زد : _ قربان پیداش کردیم..
_ بندازش..
زیردست اطاعت کرد و شمشیر خاک گرفته را که از مقبره بیرون آورده بود را به سمت رییسش انداخت اما برسام پیش دستی کرد و آن را روی هوا قاپید.هیرمان که عصبانیتش چندین برابر شده بود به او هجوم برد و ضربه ی مهلکی را وارد کرد و برسام با شمشیر خاک گرفته در دست سعی کرد جلوی ضربه را بگیرد.
صدایی در فضا پیچید و شمشیر در دست برسام شکست.
همه خشکشان زد.هیرمان با ناامیدی به تیغه ی شکسته نگاه میکرد. یک جای کار می لنگید، نباید اینطور میشد چون این شمشیر جادویی بود...
برسام شمشیر شکسته را بالا گرفت و لبخندی از روی رضایت زد. هیرمان تا لبخند او را دید ناامیدی اش به عصبانیت بدل شد و فریاد زد : _ اینا همش زیر سر تو بوده حقه باز...
_ انگار محاسباتت درست از آب در نیومد.
هیرمان سر زیردستانش فریاد زد : _ بگیریدش...
اما افرادش هنوز از جایشان تکان نخورده بودند که صدای دنگی بلند شد و سپس دود فضا را پر کرد به گونه ای که جایی دیده نمیشد.لحظاتی بعد که دود و گرد و خاکی خوابید ، برسام غیبش زده بود.
هیرمان فریادی از روی عصبانیت کشید...
به یک باره زمین به لرزه در آمد و صدای غرشی وحشتناک از کوه بلند شد.مردان سرخ پوش وحشت کردند. زمین می لرزید و قسمت هایی از سقف غار شروع به افتادن کرد.
کوه شروع به ریزش کرده بود...
هیرمان فریاد زد : _ فرار کنید.
یکی از سرخ پوش ها که زخمی شده بود سعی می کرد بلند شود ولی نمی توانست.هیرمان دوید و او را به دوش گرفت و به سمت خارج از نقب دوید.
کوه همچنان می غرید و دقایقی بعد که مردان از غار خارج شدند سقف غار کاملا فرو ریخت و دهانه غار بسته شد.
زمین لرزه تا دقایقی همچنان ادامه داشت....