خشم : قسمت دوم: راه تاریک
0
4
0
6
# **صحنهٔ اول: پارک شهرک اکباتان – غروبِ خاکستری**
- **نمای باز:** پارکی متروک با نیمکتهای شکسته و زمین بسکتبالی که تورهایش پاره شده. زبالهها در باد میچرخند. صدای آرمان که آهنگ رپ زیر لب میخواند، با بوقهای دوردست ماشینها مخلوط میشود.
- **آرمان** (۱۸ ساله، موهای ژولیده، لباس سیاه پاره) روی نیمکتی نشسته و متن آهنگش را روی کاغذهای مچاله مینویسد.
**فریبا** (با مانتوی خاکستری و چهرهای خسته) از میان درختان میآید. چشمانش قرمز از گریه است.
**فریبا** (با صدایی لرزان):
**«باز هم اینجا؟... قرار بود امروز به اون کارگاه درختکاری سر بزنی... پدرم دوباره پرسید چه زمانی مهریهات رو میدی...»**
**آرمان** (با نگاهی فرار):
**«عزیزم... میدونی سربازی نمیذارن کار کنم. اگه برم، تو رو میگیرن... میدونی چیکار میکنن با فراریا؟»**
**فریبا** (اشکهایش را پاک میکند):
**«۲ ساله نهار و شامم پنیر و نون بوده... مگه عشق فقط با گرسنگی ثابت میشه؟»**
**آرمان** (با خشم):
**«پس قرار بود پول تو عشق رو ثابت کنه؟!»**
**فریبا** (در حال رفتن):
**«نه... ولی آبرو میخواد آرمان... من دیگه نمیتونم...»**
---
### **صحنهٔ دوم: ورود رضا – مردِ معما**
- **رضا** (۲۲ ساله، کت مشکی ساده، چهرهای جدی و چشمانی تیزبین) از پشت درختان ظاهر میشود. سکوتش سنگینتر از کلمات است.
**رضا** (با نگاهی به مسیر فریبا):
**«رفت؟»**
**آرمان** (سیگارش را روشن میکند):
**«برمیگرده... همیشه برمیگرده.»**
**رضا** (سیگار را از دستش میگیرد و خاموش میکند):
**«نه... اینبار دیگه نه. وقتشه بفهمی دنیا چطور میچرخه.»**
**آرمان** (با خندهٔ تلخ):
**«حالا تو هم میخوای نصیحت کنی؟ مثل اون فیلمای چرت؟»**
**رضا** (با صدایی آرام و مرموز):
**«نه... میخوام راهی رو بهت نشون بدم که پول... و قدرت... یهجا گیرت بیاد.»**
**آرمان** (اخم میکند):
**«کدوم راه؟ همینجا که کار نیست... سربازی هم که...»**
**رضا** (با اشاره به جاده):
**«پسر ترسو... "طالبی" یادته؟ همون که از سایهٔ گربه هم میترسید؟»**
**آرمان** (با تعجب):
**«آره... حالا چیکار میکنه؟»**
**رضا** (لبخندی سرد):
**«رفته با یه بیوهزن پولدار ازدواج کرده... خانم ۶۰ ساله... شوهرش رو ماه پیش تو یه تصادف از دست داد.»**
**آرمان** (چشمانش گرد میشود):
**«تصادف؟!»**
**رضا** (با شانه بالا انداختن):
**«جادهٔ توچال... فردا ساعت ۸ بیا. اگه جرات داشتی.»**
- **رضا** در تاریکی محو میشود. دوربین روی چهرهٔ آرمان میماند: ترس، کنجکاوی و... طمع.
---
### **صحنهٔ پایانی:**
- **نمای جادهٔ توچال:** تونلی تاریک با نورهای زرد رنگ. ماشینهای سواری با سرعت میگذرند.
- **آرمان** در ابتدای تونل ایستاده. باد کتاش را تکان میدهد.
- **صدای موتورسیکلتی از دور میآید... چراغهایش مثل چشمهای یک هیولا میدرخشند.**