**«بعضی دوستیها بعداً تبدیل به دشمنیهای ریشهای میشن... اما این دشمنیها همیشه پیچیدهان. بعضیها قربانیهای بیگناه میگیرن، بعضیها به مرگ هر دو طرف ختم میشن... ولی بعضیا فقط یه برنده دارن. نابود کردن، با استفاده از خشم... میتونه جذاب باشه. اونوقته که فقط یه برنده میمونه...»**
همزمان، تصاویر:
- دستههای اسکناسِ خونآلود در کیفِ سیاهِ گانگسترها.
- چاقوهای برّاق روی میزِ قهوهخانهای زیرزمینی.
- سایهی دو مرد در حال گلاویز شدن روی دیوارِ آجری، تا یکی با خنجر به زمین بیفتد.
---
### **پارکِ اکباتان: غروبِ خیانت**
ساعت ۸ شب. پارکِ اکباتان زیر نورِ لامپهای ماتِ زردرنگ. باد برگهای خشک را به صورت آرمان میزند که با هدفونِ شکستهاش آهنگِ رپِ تند گوش میدهد. صدای بیتها از هدفون به بیرون درز میکند: **«...جامعه گَندهشده، منم خفنم میکُشم...»**. ناگهان چشمش به فریبا میافتد که کنار خیابان، با دامنِ کوتاه و آرایشِ غلیظ، سوار پورشهی سفیدِ پسر جوانی میشود. پسر دستش را روی رانِ فریبا میگذارد و ماشین با سرعت میرود.
**آرمان** (هدفون را پرت میکند و به موتور هونداِ زنگزدهاش میپرد): «...نه! نه، نه، نه!»
موتور را روشن میکند و با لاستیکسواری به دنبال پورشه میتازد. باد، اشکهایش را به صورتش میچسباند. دوربین از بالا، تعقیبِ موتور و پورشه را در اتوبانِ آزادگان نشان میدهد—نورِ قرمزِ چراغهای ترمزِ ماشینها مثل خون روی آسفالت پخش میشود.
---
### **تماسِ مرگبار**
آرمان موبایلش را برمیدارد و شماره را فشار میدهد. صدای زنگ در حالی که موتور میان خطوط میپیچد.
**رضا** (با صدایی خوابآلود و سرد): «چیه؟»
**آرمان** (فریاد میزند): «رضا، همین الان کمک میخوام! فریبا... فریبا داره بهم خیانت میکنه!»
**رضا** (با خندهی تلخ): «مگه هنوز چیزی بین شماها هست؟»
**آرمان** (گاز موتور را تا انتها میچرخاند): «الان وقت شوخی نیست!»
**رضا** (مکثی کوتاه): «آدرس بفرست... میآم.»
---
### **کارخانهی متروکه: قفسِ مرگ**
پورشه به سمت کارخانهای متروکه در حاشیهی شهر میپیچد. دیوارهای شکسته، پنجرههای بدون شیشه، و سیمخاردارهای زنگزده. آرمان موتور را پشت کامیونِ فرسودهای پارک میکند. از دور میبیند که چهار مرد کلهگنده، فریبا را از ماشین بیرون میکشند—چشمانش با نوار چسب بسته، دستوپاها بسته، گیسوانش آشفته. فریبا جیغ میزند، ولی صدایش در غرش باد گم میشود.
ناگهان چراغهای بنزِ مشکیِ رضا از پشت میرسد. رضا پیاده میشود، کتش را میبندد و به آرامی سیگار میکشد:
**رضا:** «چیشده؟»
**آرمان** (نفسنفسزنان): «دزدیدنش... باید برم تو!»
رضا دستش را جلو سینهی آرمان میگیرد:
**رضا:** «نه! بری تو، مرگت حتمیه.»
**آرمان** (هل میدهد): «ولم کن! من میرم!»
**رضا** (مشت محکمی به شانهی آرمان میزند): «اون خیلی وقته تورو دور انداخته. توهم باید دورش بندازی...»
**آرمان** (اشک در چشمانش): «من اصلاً دیگه تو این بازی قدرت نیستم!»
**رضا** (نزدیکتر میشود): «نمیتونی فرار کنی... واردش شدی. حتی ناخواسته.»
**آرمان** (گاز میگیرد): «تو منو کشوندی توی این آشغالا!»
**رضا** (بیاحساس): «خودت اگه دوست نداشتی، نمیاومدی...»
ناگهان صدای **شلیک** از داخل کارخانه میآید. رضا سرش را برمیگرداند، چشمانش برای لحظهای از نفرت پر میشود. سپس آرام به سمت بنز برمیگردد:
**رضا:** «بیا بریم...»
**آرمان** (جیغ میزند): «کجا؟ مگه چیشده؟!»
**رضا:** «تموم شد.»
**آرمان** (دستهایش را روی سرش میگذارد): «چی تموم شد؟! میخوان با جنازهی فریبا چیکار کنن؟! کشتنش؟! خدایا...»
رضا در را باز میکند و با نگاهی خالی میگوید:
**رضا:** «کلیههاشو... اعصابِ بدنشونو میفروشن. ما هم اگه بمونیم، مالِ ما رو هم میفروشن...»