خشم : قسمت سوم: خون سرد
0
4
0
6
صحنهٔ اول: ویلای لوکس – صبحِ ابری**
- **نمای باز:** ویلای سفیدِ قصرمانند، محاصرهشده توسط پلیس و آمبولانس. چرخهای جرثقیلِ پزشکی قانونی روی سنگفرشِ خیابان میغلتند. خبرنگاران با دوربینها هجوم آوردهاند.
- **جنازهٔ مرد چاق** روی برانکارد، با پارچهای سفید پوشانده شده. خونِ خشکشده روی پیشانی، کلمهٔ **«خشم»** را همچون داغی ننگین نمایش میدهد.
- **رضا**، **جواد** (چشمان قرمز از مواد، لباسِ ژنده) و **آرمان** در سایهٔ دیوارِ مقابل ایستادهاند. دود سیگارِ رضا با بادِ سرد مخلوط میشود.
**آرمان** (با چهرهای رنگپریده):
**«این... اینجا چی شده؟»**
**جواد** (با خندهای لرزان):
**«کُشنش دادین! مردِ گندهگنده رو مثل گوسفند سلاخی کردن! هاهاها!»**
**رضا** (با نگاهی خیره به جنازه):
**«طرف رشوهگیر بود... هر روز با امضاش، پول مردم رو تو جیبِ آقازادهها میریخت. وزیر اقتصادم همینجورین... فقط ماسکش فرق داره.»**
**آرمان** (انگشتش را به سمت پیشانی جنازه میگیرد):
**«این چیه؟ خون؟... نوشتن «خشم»؟»**
**رضا** (با صدایی سرد):
**«قاتلِ سریالیه... مثل فیلما. میخواد به همه نشون بده فساد رو با خون میشه شست.»**
---
### **صحنهٔ دوم: تعقیبِ مرگبار**
- **ناگهان** یکی از پلیسها آرمان را تشخیص میدهد. فریاد میزند: **«آرمان قلیپور! بگیرینش... فراریه از سربازی!»**
- **آرمان** مثل گریز از مرگ میدود. پاهایش روی سنگفرشِ خیس میلغزد. پلیسها با باتوم و اسلحه دنبالش میکنند.
- **رضا و جواد** بیصدا از پشت به تعقیب ادامه میدهند. سایههایشان روی دیوارهای قدیمی میرقصد.
---
### **صحنهٔ سوم: کوچهٔ تنگِ پایان**
- **آرمان** به بنبست میرسد. دیوارهای بلند، آسمان را به نوارِ باریکی تبدیل کردهاند.
- **دو پلیس** از دو طرف میرسند. یکی باتوم را بالا میبرد:
**«تموم شد بازی... حالا بریم سربازی آدم بشی!»**
- **رضا** از پشتِ سایهها بیرون میآید. اسلحهاش بیصدا شلیک میکند. گلوله به پیشانیِ پلیس مینشیند. خونِ گرم روی دیوارِ قدیمی پاشیده میشود.
- **پلیس دوم** فریاد میزند، اما جواد با چاقو از پشت به گردنش ضربه میزند.
**آرمان** (فریادزنان، در حالیکه به دیوار تکیه داده):
**«چیکار کردین؟! اونا آدم بودن... پدرِ بچه بودن!»**
**رضا** (با اسلحهٔ دودزده در دست):
**«باید یاد بگیری آرمان... یا میخوری، یا خورده میشی. اینجا دنیا جای آدمهای نیک نیست.»**
**جواد** (در حالیکه چاقو را پاک میکند):
**«حق با رضاست... بخور تا خورده نشی!»**
**آرمان** (اشک در چشمانش حلقه زده):
**«اینم شد آدمبودن؟ کشتن آدمها؟»**
**رضا** (نزدیک میشود و اسلحه را به دست آرمان میدهد):
**«احساسات رو بکش... اگه میخوای زنده بمونی. اینجا فقط خون حرف میزنه.»**