خشم : قسمت پنجم: دشمنی ریشه دار
0
3
0
6
من همیشه گوشتِ قربانی بودم... ولی اینبار فرق داره. اینبار قربانی میکنم... یادمه وقتی میرفتیم خونهی مامانبزرگم، همهی بچههای فامیل، چون ازم بزرگتر بودن، بهم زور میگفتن... کتکم میزدن... یه بار به پدرم گفتم. پدرم، شبش، همهشون رو آورد و گفت: "هرچقد دوست داری بزنشون..." منم اونقدر زدمشون... تا خونشون رو ببینم... و از اون موقع، "من" زاده شدم...»**
همزمان، تصاویر:
- کودکىِ رضا در تاریکىِ حیاطِ قدیمى، مشتهای گرهکردهاش به صورت پسرعمویش فرود میآید.
- سایهی پدر رضا روی دیوار، در حالی که سیگار میکشد و به تماشای خشونتِ پسرش ایستاده.
- خونِ بینىِ پسرعمو روی زمینِ خاکی، به شکلِ کلاغی که بال میزند.
---
### **۱۲ سال قبل: اوراقفروشیِ خون**
شب. اوراقفروشیِ متروک در جنوب تهران. نورِ مهتاب از پنجرههای شکسته به داخل میریزد و تکههای آهن را مثل استخوانهای برهنه روشن میکند. فرید و فرهاد، دو مرد لات با چهرههای عرقکرده، در حال جمعآوری اسکناسها و بستههای کوکائین از گاوصندوقِ زنگزده هستند. بوی تعفنِ روغن سوخته و ترس در فضا میپیچد.
**فرید:** (با چراغقوه بین دندانها) «همهچی رو برداشتی؟»
**فرهاد:** (مشتلکزده) «آره... اونجا یه کم کوکائینم گذاشتن... اونم برداریم؟»
فرید کیف سیاهِ پاره را پرتاب میکند به طرفش:
**فرید:** «زودباش! مگه نمیدونی معین اگه بفهمه، پوستمون رو میکنه؟!»
صدای موتور هوندا از پشت در میآید. فرید تفنگ قدیمی را از کمرش درمیآورد. در اوراقفروشی باز میشود...
---
### **ورودِ نوید: آغازِ انتقام**
نوید، با کت چرمِ سیاه و چهرهای سرد، وارد میشود. پشت سرش، رضای نوجوان (۱۴ ساله) ایستاده، چشمهایش از نفرت برق میزند. دست نوید روی قبضهی تفنگِ کمریاش است.
**نوید:** (با صدایی خفه) «کجا؟»
فرید میخندد، تفنگش را بالا میگیرد:
**فرید:** «به تو چه؟ تو همون نویدِ گناهکاری که میخواست فرار کنه؟»
فرهاد پشت فرید قایم میشود:
**فرهاد:** «برو بابا... کار داریم!»
نوید بدون هشدار، تفنگ را بیرون میکشد و به پیشانی فرید شلیک میکند. صدای انفجار در فضای بسته، گوشها را کر میکند. فرهاد جیغ میکشد و به سمت در میدود، اما نوید گلولهی دوم را به پشت سرش خالی میکند. خون، تابلوِ «اوراقفروشی امید» را روی دیوار قرمز میکند.
**رضا:** (با چشمانی درخشان) «ایول...!»
نوید تفنگ را دوباره پر میکند و به رضا نگاه میکند:
**نوید:** «وقتِ سقوط رسیده... معین!»
---
### **زمان حال: جادهی توچال، نیمهشب**
جادهی پیچدرپیچ توچال در تاریکی محض. باد سرد از لابهلای درختان کاج میوزد، صدای جغدها مثل زوزهی ارواح میپیچد. آرمان، در حالی که کتش را تا چانه کشیده، کنار جاده ایستاده. ناگهان چراغهای چند ماشین بنز و لندکروزِ مشکی، تاریکی را میشکافند. ماشینها میایستند. نوید، حالا با موهای جوگندمی و چهرهای تراشیده، از بنز پیاده میشود. ساعتِ طلایش زیر نور مهتاب میدرخشد.
**نوید:** (با لبخندِ شیطانی) «جوان... اینجا چیکار میکنی؟»
آرمان پا به عقب میگذارد، دستش به جیبش میرود که موبایل را بردارد:
**آرمان:** (لرزان) «منتظر دوستم هستم...»
نوید نزدیکتر میشود، بوی عطرِ تلخِ یاس به مشام میرسد:
**نوید:** «دوستت کیه؟»
**آرمان:** (بیاختیار) «رضا... رضا نجات!»
نوید میخندد، صدایش مثل صدای چاقویى که روی سنگ بکشد:
**نوید:** «رضا نجات؟ اون بیشعور... باهاش نگرد. میزنه زیرت... (کارت ویزیتش را در دست آرمان میگذارد) شمارمو بگیر... به خودم زنگ بزن... خداحافظ.»
ماشینها حرکت میکنند و در تاریکی محو میشوند.
---
### **ورود رضا: بنزِ مشکیِ مرگ**
چند دقیقه بعد، چراغهای بنزِ مشکیِ رضا از پیچ جاده ظاهر میشود. آرمان سعی میکند بیحرکت بایستد، اما پاهایش میلرزد. رضا پیاده میشود. کتش را باز میکند تا تفنگِ کمریاش نمایان شود:
**آرمان:** (با تعجب) «به به! بنز خریدی؟!»
**رضا:** (سرد) «دیگه آره... اینا کی بودن؟»
**آرمان:** «نمیدونم... طرف گفت نویدمه. نوید محمدی!»
رضا یخ میزند. دستش به تفنگ میرود، انگار نام «نوید» جادویى سیاه است:
**رضا:** (خشمگین) «نوید محمدی؟!... تو چرا همچین غلطی کردی؟! چرا اسم منو بهش گفتی؟!»
آرمان به عقب میپرد، ترس در چهرهاش موج میزند:
**آرمان:** «مگه چیه؟!»
**رضا:** (فریاد میزند) «اون به خونِ من تشنهست! برو گمشو... گورتو گم کن! من اینو حل میکنم... برای همیشه پاکش میکنم!»