عکاس ماهر : <به امید دیدار> پارت چهارم

نویسنده: Stysh9009_

 در با صدای آرامی باز شد وجکسون بی صدا قدم به داخل اتاق گذاشت. خانم بِن روبه رویش پشت میز نشسته بود و غرق در افکارش به کاغذی خیره مانده بود.
همین که سرش را بالا آورد و نگاهش به جکسون افتاد، گویی زمان برای لحظه ای ایستاد، چشمانش از تعجب گشاد شد و خشکش زد.بی معطلی بلند شد و با شوق به سوی جکسون رفت.
بی هیچ کلامی او را در آغوش گرفت، آغوشی که بوی مادرانه را هنوز داشت.
جکسون دستانش را به دور خانم بِن حلقه کرد و اشک از چشمانش جاری شد.
صدایش در هم شکست و با بغض گفت:
<<ببخش،مامان...که زنگ نزدم، سر نزدم،... اما... بالاخره اومدم.>>
اشک هایش روی شانه خانم بِن می لغزید و نفس هایش تند و لرزان بود.
دقایقی بعد، وقتی اشک ها خشک شدند و قلب ها کمی آرام گرفتند،
خانم بن با لبخندی مهربان به جکسون اشاره کرد که روی مبل کنار میز بنشیند.
صدایش هنوز آرام و مادرانه بود: <<بیا عزیزم، بشین. یه قهوه ی داغ میچسبه، مثل قدیما.>>
جکسون بی صدا سری تکان داد و نشست . حالا دیگر خبری از آن بغض سنگین نبود،
فقط آرامشی بود که میان بوی قهوه، مبل های قدیمی و آغوشی آشنا جریان داشت.
خانم بِن فنجان قهوه اش را بین دستانش گرفت و آرام جرعه ای نوشید.
نگاهش روی چهره ی جکسون ماند، با مهری آمیخته به نگرانی.
<<حالا برام بگو... کجا بودی این مدت؟ چرا هیچ خبری ندادی؟>>
جکسون به قهوه اش خیره شد، سکوتی کرد، و بعد آهی بلند کشید.
<<نمی خواستم این جوری برگردم... اما دیگه نمی تونستم ادامه بدم. همه چی یه جورایی سنگین شده بود. فکر کردم شاید وقتشه یه مدتی برم یه جای خوب، یه جای آروم...
یه جا که بتونم با خودم خلوت کنم، ذهنم رو مرتب کنم، یه نفس عمیق بکشم.>>
خانم بِن مکثی کرد . بعدآرام گفت:
<<یعنی اومدی که خداحافظی کنی؟>>
جکسون لبخند تلخی زد، چشمانش کمی خیس شد.
<<نه برای همیشه، فقط یه مدت. قول میدم بازم بیام.
فقط...باید یه کم از این شلوغی و فشار فاصله بگیرم.>>
خانم بن دستش را روی دست او گذاشت،گرمایی آشنا در آن بود.
<<هر وقت خواستی برگردی،بدون اینجا همیشه برات بازه... مثل همیشه.>>
جکسون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:<<می دونم... واسه همین اول اومدم اینجا.>>
در سکوتی کوتاه، بخار قهوه میانشان می چرخید و بوی ،آرامش در هوا پیچیده بود،
انگار همین چند دقیقه کنار هم بودن ،برای هردو کافی بود تا دلشان آرام بگیرد.  جکسون کیفش را برداشت، جلوی در ایستاد و برای لحظه ای برگشت.
خانم بِن هنوز همان جا ایستاده بود، با نگاهی که حرف نمی زد اما همه چیز را می گفت.
جکسون لبخند تلخی زد ، صدایش آرام و لرزان بود:<<مراقب خودت باش ... مامان.>>
خانم بِن فقط سری تکان داد، اشک در چشم هایش برق می زد، اما چیزی نگفت.
در بسته شد، و سکوت سنگینی در اتاق ماند...
سکوتی که جای یک پسر بود و یک آغوش همیشه باز. seya Moon#
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.