عکاس ماهر : <پناهگاه> پارت سوم
1
5
0
6
هر قدم که بر می داشت،گذشته سنگین تر از قبل روی شانه هایش می نشست، گویی خاطرات نمی خواستند رهایش کنند.
مقابل درِ حیاط ایستاده بود، دری فلزی و زنگ زده، به رنگ خاکستری،که حال و هوایی غم زده به فضا می پاشید. صدای بچه های بی پناه از پناهگاه به گوش می رسید. آرام دست پیش برد، در را هل داد و وارد حیاط پرورشگاه شد. در را با صدای بلندی بست. همان لحظه، نگاه چند کودک از بازی جدا شد و به سمت جکسون چرخید، اما خیلی زود دو باره مشغول بازی شان شدند. آرام آرام قدم برداشت، با هر گام، نگاهی به بچه هایی انداخت که شبیه خودش بودند... اما در دل آرزو میکرد سرنوشتشان از او بهتر باشد.
به ابتدای راهرو رسید. بوی اشنای دوران کودکی مثل نسیمی ملایم از میان دیوار ها عبور می کرد. هرچند اتاق ها رنگ تازه ای به خود گرفته بودند، اما خاطرات هنوز در گوشه و کنار فضا نفس می کشیدند. بالاخره ایستاد مقابل اتاقی که دلیل بازگشتش همین بود، اتاقی که کسی آن جا منتظرش بود، خانم بِن ، مربی محبوبش، زنی که در نبودِ مادر، برایش مادری کرده بود. آمده بود قبل رفتن با خانم بِن خداحافظی کند.
با نوک انگشت، آهسته به در زد. صدای گرم و مهربان خانم بِن از آن سوی اتاق بلند شد:
-بفرما داخل.
seya Moon#
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴